وقتی خم خانه‌های شراب باز اند

به اولین خم خانه‌ای شراب می‌رسند. آن‌ها چهار نفر هستند. دو مرد و دو زن. موسیقی نسبتاً شادی از خم خانه پخش می‌شود. یک مرد دیگر نیز با آن‌ها یکجا می‌شود. یک مرد سی و هشت‌ساله؛ خندان و مؤدب. آن پنج نفر به جز کابل همه سوییسی هستند. باران از دیروز هیچ آرام نگشته است. همه در انتظار آفتاب‌اند.

میزهای خم خانه بیرون چیده شده‌اند. میزهای بدون چوکی. میزها همه گِرد اند. بالون‌های هوایی‌ با نام خم خانه از ریسمانی ظریفی به میزها بسته‌اند. آن‌ها میز میانی را انتخاب می‌کنند. بر سرشان چتری است. می‌توان اینجا را خیمه‌ خواند. خیمه‌ای سفید با دو بخش: بخشی برای مهمانان و بخشی برای عرضه‌کنندگان. عرضه‌کنندگان شراب. حالا ساعت یازده صبح است. باید اخلاق همیشگی را بشکنند. اخلاق که اجازه نمی‌دهد قبل از غروب آفتاب لب به شراب برد. امروز روزی خاصی است. روز البته ویژگی‌ای ندارد. مثل همیشه آسمان پر از ابر است. مثل همیشه زمین به گرد آفتاب می‌چرخد. مثل همیشه کابل زنده است و عینک‌هایش بر روی چشمانش‌اند. هیچ‌چیز ویژه نیست. اما همه چیز ویژه است. آن پنج نفر برای اولین‌بار اینجا باهم‌اند. بااین‌حال، این مهم‌ترین ویژکی روز نیست. آن‌ها امروز شراب می‌نوشند. تمام روز. از یازده صبح تا نه شام. آن‌ها بهترین شراب‌ها را خواهند نوشید. آن‌ها تنها شراب نخواهند نوشید. آن‌ها شراب خواهند نوشید آن‌گاه که کسی آن شراب را برای آن‌ها نسبیابی می‌کند.

 شرابِ اول به جام‌ها ریخته شد. پنج جام برای پنج نفر. جام کابل آخرین است. جام‌ها را به هم می‌زنند. هنگام به‌هم‌زدن جام‌ها باید به چشم‌های یکدیگر ببینند. به چشم‌های زنان و به چشم‌های مردان. این کار را باید انجام دهند ورنه تاوان بزرگی باید بپردازند: هشت سال سکس بد. هیچ‌کس حاضر نیست این تاوان را بپردازد. کابل هم حاضر نیست. شراب سفید است. یکی از بهترین شراب‌ها. اینجا خبری از کرونا نیست. زنان و مردانِ شیک، آرام‌آرام از راه می‌رسند. زنان و مردانِ بدون سگ. زنان و مردان همراه با سگ‌های زیبا که با آمدن‌شان زندگی را با خود میاورند. اینجا یک دهکده است. زنی که آن‌ها را با موترش به اینجا آورده همین‌جا متولد شده، همین‌جا بزرگ شده و از همین‌جا به مکتب رفته است. او کمتر حرف می‌زند. اما حالا حراف‌تر می‌شود. در مورد همه چیز گپ می‌زند. مردی که با اوست او خودش شراب می‌سازد. مرد متخصص شراب است. او قبلاً به همه یادآوری کرد که برای به‌هم‌زدن جام‌ها باید از پایه‌های آن‌ها گرفت و بعد جام به هم زده شده را فوراً به گوش خود برد تا آهنگ جام را در گوش خویش شنید. او بیشتر از این حاضر نیست در مورد رشته‌اش گپ بزند. کابل درک می‌کند. برای او سخن‌گفتن از شراب انجام کار رسمی است. کی حاضر است هنگام وقت‌گذرانی نیز کار رسمی انجام دهد؟ اما چاره‌ای نیست. آخر آن‌ها اینجا برای چشیدن شراب‌ آمده‌اند. نمی‌توانند در مورد آن حرف نزنند.

جام‌ها خالی گشتند. هنوز هشت نوع شراب دیگر را اینجا باید بچشند. مردی که شراب را در جام‌ها می‌ریزد از قبل برای آن‌ها برنامه گذاشته. او گفت باید با شراب شیرین‌تر و سبک‌تر آغاز کنند و بعد ادامه بدهند با شراب‌های تلخ‌تر و سنگین‌تر. شراب دوم به جام‌ها ریخته شد. این شراب از تاکستانی در هفت کیلومتر از اینجا میاید. از تولد شراب هفت سال می‌گذرد. سال قبل در رقابت شراب‌های سرخ این شراب مقام سوم را کسب کرده است. دوباره به میز خود می‌روند. برای اینکه شراب را به‌اندازه‌ای کافی و با تمام حواس چشید باید آن را در درون جام بچرخانند. بعد آن را بو بکشند. بعد دوباره آن را بچرخانند و سپس آن را سربکشند. اما نیاز نیست فوراً آن را قورت دهند. خوب است شراب را در درون دهان خود نیز بچرخانند و بعد به معدۀ خود دعوت کنند. این شراب هم تمام شد. مردی میان‌سالی روی تخته چوبی؛ گوشت، سه قسم گوشت، پنیر، دو قسم پنیر، و بسکیت کوچکی میاورد. این ضروری است. ورنه با شکم خالی همه بلافاصله به زمین می‌خورند. همه سرخوش استند. به هر کس سر می‌خورند لبخند می‌زنند. هوا کمی سرد است اما تازه. مردِ شراب ریز خیلی خوش‌برخورد است. او حالا همۀ آن‌ها را می‌شناسد. جام‌ها را به او برمی‌گردانند. به او خداحافظ می‌گویند. می‌روند به سوی موتر کوچکی که با خود آورده‌اند. به آن سوار می‌شوند.

کابل پرسید: «به کجا میرویم؟». خانمی که میراند، گفت: «هر جا که موتر ما را میبرد». به جایی رسیدند. موتر را پارک کردند. همه از آن پیاده شدند. مرد پنجمی نیز سوار به موتر آنجا رسیده بود. همه به سوی خیمۀ سفید بزرگ روان شدند. این خم خانه از خانوادۀ «گولی مان» است. در کنار راهرو چهار گاو سیاه با زنگوله‌های بزرگ از آن‌ها پذیرایی می‌کنند. خم خانه از بستگان زن است – زن که موتر را می‌راند. این را از لوحۀ خیمه فهمیدند. آنجا تخلص – زن گولی مان – نوشته بود. گاوها معمولاً اینجا زنگوله‌های بزرگی به گردن دارند. این زنگوله‌ها زمانی که آن‌ها راه می‌روند و یا هم علف می‌خورند به صدا در میایند. به همین دلیل گروه حتی زمانی که از موتر پایین شده بود صدای زنگوله‌ها به گوش‌هایشان رسیده بود. صدای زنگوله اینجا صدای گاو است. زنگوله البته تنها گردن‌بند زینتی برای گاو نیست. سوییس خیلی کوهستانی است و کسانی که در کوه‌ها زندگی می‌کنند یا گاو دارند و یا هم تاکستان انگور. اکثراً کوه‌ها پوشیده در مه‌اند و امکان گم‌شدن گاوها در میان غبار و مه وجود دارد. در این هنگام زنگوله کمک می‌کند. او مکان گاو گمشده را معلوم می‌کند.

کاش ما هم همه زنگوله به گردن داشتیم تا هروقت در مه گم شده بودیم خود را یا خودمان و یا دیگری پیدا می‌کرد.

چهار گاو سیاه به آن‌ها سلام گفتند. کابل همواره فلسفه‌ای در چهرۀ گاو دیده است. به نظر او گاوها معتقدند دنیا هیچ است و زندگی مسخره. صورت گاو این فلسفه را بیان می‌کند. گاوها آرام راه می‌روند. هیچ دوّشی در کار نیست چون در این دنیا هیچ کاری ارزش دویدن را ندارد. اوج نمایش این فلسفه را می‌توان هنگامی دید که گاوها علف می‌خورند و در همان لحظه سر خود را بلند می‌کنند و به‌سوی آدم نگاه می‌کنند. گاوی بزرگی که شاید فیلسوفی است همین کار را کرد.

وارد خیمۀ بزرگ می‌شوند. دختر چهارشانۀ آن‌ها را خوش آمد می‌گوید. موی‌های کوتاه، عینک‌های کلان و لبسرین سرخ دارد – او. خیمه مستطیل گونه است. چهار قطارِ میز در آن تا آخر چیده شده است. میزها گرد استند و سفید و به اطراف آن چوکی‌های کوچک. آن‌ها به یکی از میزها رهنمایی می‌شوند. توسط آن دختر چهارشانه. اینجا برعکس خم خانۀ اولی، آن‌ها دنبال شراب نمی‌روند. در میان خیمه میزی گذاشته شده و بر روی آن تمام شراب‌هایی قرار داده شده است که خانوادۀ گولی مان عرضه می‌کند. خانم میان‌سن و کوچک اندامی که عینک‌های دایره‌ای به چشم دارد و خیلی مهربان به نظر می‌رسد هر لحظه شیشه‌ای شراب را به دست می‌گیرد و به سراغ میزها می‌رود. به میزهای که تازه پر شده‌اند و به میزهای که جام‌های شراب خود را تمام کرده‌اند. آن‌ها تازه‌واردند. خانم به آن‌ها می‌رسد. در برابر هر یک جامی می‌گذارد با تصویر یکی از گاوهای که در بیرون از خیمه به آن‌ها سلام گفته بود. زن حالا شراب سرخ میاورد و به همه می‌ریزد. این بهترین شراب خانواده است. بر سر میز روی توته ورقی نوشته است اگر کسی دوازده شیشه شراب بخرد، یک تکت یک‌روزهٔ سکی در کوه نزدیک قریه که پوشیده از برف است دریافت خواهد کرد. آن‌ها آن‌قدر هم شراب خور نیستند. دختر چهارشانه به میز آن‌ها می‌رسد. می‌داند که کابل به‌سوی او بسیار می‌بیند. می‌گوید اگر می‌خواهند به آخر خیمه بروند و آنجا رکلیت که مشهورترین غذای این محل است را به‌صورت رایگان در بشقاب‌ها بگیرند و به میز خود بیاورند. رکلیت پنیر سوییسی است که در اجاق داغ می‌شود و بعد بر روی بشقابی که در آن از قبل یک یا دو کچالوی جوشانده قرار دارد، ریخته می‌شود و سپس دو بادرنگ و چهار پیاز کوچک که هر دو در سرکه غوطه‌ور شده‌اند در کنار بشقاب گذاشته می‌شوند. آن‌ها می‌روند بشقاب‌های رکلیت را می‌گیرند و به میز خود میاورند. خانم میان‌سن چند نوع شراب دیگر نیز میاورد. کابل تازه نشئه شده است. او در میابد وقتی چندین نوع شراب می‌نوشد و نیز بسیار می‌نوشد دیگر توان تفکیک میان شراب‌ها را از دست می‌دهد. اگرچه ساقی در حسن و هنر هر یک از شراب‌ها قصیده‌ها می‌خواند اما ازاین‌پس تمام شراب‌ها برای کابل یک نوع است. شراب‌ها همیشه یکی هستند. این ساقی است که به هر یک رنگ می‌زند و شراب خوب و کمتر خوب میافریند. او حتی رنگ هم نمی‌زند. او همه را افسون می‌کند. اصلاً هیچ رنگی وجود ندارد. اگر روزی ساقی بمیرد خواهید دید که تنها یک‌گونه شراب وجود دارد: شراب بی‌رنگ.

به خم خانۀ سومی می‌رسند. در اولین نگاه اینجا خیلی لوکس و کلاس به نظر میاید. این خیمه نیست. خم خانه یک کوتی سنگی است. روی صحن با فرش سرخ پوشانده شده است و میزهای بلند در غیاب چوکی‌ها در فاصله‌های مناسب از هم چیده شده‌اند. میزها دامن‌های سیاه‌رنگ به تن کرده‌اند. تا پاهایشان. اگر آدم به‌درستی نبیند فکر می‌کند دختری در آن میانه‌ها است و شراب نوشانِ خوشحال او را حلقه‌زده‌اند. میزها تقریباً همه پر استند. تنها دو میز، یکی در میانه و یکی هم در آخر، خالی مانده‌اند. آن‌ها به‌سوی میز آخری راه می‌افتند. کابل می‌خواست همه میز میانی را حلقه بزنند تا آنجا او بتواند به دختران زیباروی نگاه کند. اما تصمیم به دست او نبود. کابل دیگران را دنبال می‌کرد. بااین‌وجود، در کنارِ میز آخر آن‌ها می‌توانستند بیرل‌های بزرگ چوبی که در آن شراب برای ماه‌ها برای پخته شدن نگهداری می‌شود را ببینند. کابل قبلاً این‌گونه بیرل‌ها  را دیده بود و یکبار حتی شراب‌سازی تمام پروسۀ تولید شراب را در درون خم خانه‌اش برای او توضیح داده بود. خانمی که آن‌ها را می‌راند گفت به تشناب می‌رود. او مدتی ناپدید گشت. به مجرد که برگشت به کابل گفت: «برو به درون، آنجا را تو خیلی خواهی پسندید». کابل درحالی‌که نیاز به رفتن به تشناب نداشت رو به آنجا کرد. وقتی آنجا رسید این مثل سفر به عالم دیگر بود. راهرو به اتاق کوچکی می‌رسید که از سنگ‌ریزه‌ها ساخته شده بود. سقفِ اتاق چوبی بود و بعد شکلی عجیبی از دسته‌های آویزان چوب در نزدیکی آن ساخته شده بود. دیوارهای سنگی طاق‌های کوچک داشتند. در درون هر طاق در قسمت بالایی آن چراغی روشن بود و بعد در میان طاق شیشه شرابی گذاشته بود که بر روی توته ورقی آدم می‌توانست تاریخ تولید آن را ببیند. شراب‌های پنجاه‌ساله، شصت‌ساله که شیشه‌های آن‌ها را خاک زده بود. وقتی پیش‌تر می‌رفت اتاقی بزرگی به روی او باز می‌شد. به‌طرف راست، الماری چوبی‌ای قرار داشت با سوراخ‌های برای شیشه‌های شراب. آنجا چندین شیشه شراب بود. در صحن اتاق یک میز چوبی نصواری رنگ دیده می‌شد که در دو طرف آن چوکی‌های چرمی گذاشته شده بودند. کابل چند قدم دیگر به‌پیش گذاشت، دید آنجا دری است که به باغچه‌ای باز می‌شود. باغچه‌ای کوچک با سبزه‌های بلند در میان که با بوته‌های از برگ درخت ناجو محاصره شده بود. باران آنجا موسیقی خود را می‌نواخت. کابل مزاحم باران نشد، برگشت به میز. دید دختر خیلی جوانی لستی آورده تا همه نام‌های خود را روی آن بنویسند. دختر می‌گوید این را دولت به دلیل خطر ویروس کرونا اجباری کرده است.

اینجا اما کسی شراب نمی‌آورد. زن میان سنی که کلاه‌سیاه به سر دارد در پشت میزی قرار دارد. او هر کی به او می‌رسد را شراب که خودش دوست دارد تعارف می‌کند. آن‌ها به آنجا می‌رسند. زن شروع می‌کند به تعریف شراب دوست‌داشتنی‌اش و طبق معمول آن را با تعارف آن به پایان می‌برد. آن‌ها قبول می‌کنند. جام‌های آن‌ها را کمی می‌ریزد. دوباره پنج جام را. آن‌ها به میز می‌رسند. همه با هم به گپ زدن ادامه می‌دهند. بحث روی قانون جدید سوییس است. خوک‌های آزادِ وحشی و گرگ‌ها به خانه‌های چوپان‌ها حمله کرده‌اند. چند روز بعد رفراندوم برگزار می‌شود. آیا این دو حیوان توسط شکارچیان دولتی شکار گردند یا نه. خانم رئیس محلی حزب سبزهاست. او خلاف هر نوع کشتار حیوانات است. کابل بلافاصله رو به‌سوی او می‌کند و می‌گوید: «من از تو یک سؤال دارم!». زن می‌گوید: «بفرما!». کابل می‌گوید: «تو گوشت می‌خوری؟». زن می‌گوید: «بلی». کابل می‌گوید: «پس تو با کشتار حیوانات مشکل نداری؟!». زن می‌گوید نخیر این موضوع دیگری است. می‌گوید کشتن حیوان برای خوردن امر طبیعی است. کابل چند چیز در مورد دایناسورها می‌گوید و سخنان دیگر. نمی‌داند کسی حرف او را می‌فهمد یا نه. چون فکر می‌کند شروع استدلالش خوب بود و بعد به نظرش به‌ناحق پای دایناسورها را به بحث کشانید. کابل هر زمانی که بحث از حقوق حیوانات می‌شود یکبار یادی از دایناسورها می‌کند. میز خاموش شده بود. بعد خانم چیزی گفت. بعد سخن از شراب بلند شد. کابل دو مشکل داشت: بسیار نوشی و نیز لهجه‌ای غلیظ محلی همجام‌های او. یک مشکل سومی هم بود: سروصدای دیگران و موسیقی بلند. او گپ‌ها را نیمه می‌فهمید. کابل گاه در مقابل حرف‌های که باید نمی‌خندید، می‌خندند. اما کسی متوجه نمشید چون آن‌ها نیز همه نیمه نشئه بودند.

تقریباً تمام شراب‌های اینجا را چشیده بودند. دختر جوان گفت باید به خم خانۀ ریسیست‌های دهکده بروند. می‌گویند آنجا مردم خیلی ریسیست استند. همین‌جا هم هنگامی‌که آن‌ها یک گروه را دیده بودند که در آن یک پسر سیاه‌پوست دست دختری موی زردی را گرفته بود، همه به‌سوی او نگاه می‌کردند. خانم که آن‌ها را می‌راند گفته بود: «فکر کنم مردهای محلی دیگر تمام شده که حالا دختران ما می‌روند دوست پسران سیاه‌پوست پیدا می‌کنند!». بعد خندیده بود خطاب به کابل گفته بود: «می‌فهمی شوخی می‌کنم!». کابل هم خندیده بود. حقیقتاً او شوخی می‌کرد. کابل او را می‌شناسد. او یکی از مدافعان اصلی حقوق پناهندگان است. دختر جوانی که با آن‌ها بود بار دوم گفت باید به خم خانۀ ریسیست ها بروند. دیگران نمی‌خواستند. شاید به‌خاطر کابل. کابل سیاه‌پوست نیست. رنگ جلد او گندمی است. به همین دلیل اینجا گاهی او را عرب، زمانی از جنوب ایتالیا و باری هم از برزیل می‌دانند. خانمی که آن‌ها را می‌راند می‌ترسید آنجا کسی کابل را چیزی بگوید. به همین دلیل به خم خانۀ دیگری رفتند.

خم خانۀ چهارمی نیز شیک بود. ظاهراً تمام مهمانان آنجا بورژوا بودند. این را از لباس‌ها به‌ویژه لباس‌های خانم‌ها و نیز از موترهای می‌توان دانست که در مقابل خم خانه ایستاده بودند. خم خانه از سه سو با تاکستان‌هایی چشم در چشم بود که به کوه‌های پوشیده از درختان ناجو ختم می‌شدند. آنجا در درون سالنِ خم خانه، میزی در میان برای آن‌ها تدارک دیده شد. در میان سالن، هنرمندی نقاشی‌های خود را به نمایش گذاشته بود. در معرفی‌نامۀ او آمده بود که او مدتی را در شهر بازل نقاشی تدریس می‌کرده و در سال ۱۹۹۷ به این قریه کوچ کرده و دیگر همین‌جا مانده است. همچنان گفته شده بود که او همسر، مادر و نیز مادر کلان چهار طفل است. بخشی بزرگی از نقاشی‌ها برای نواسه‌هایش نقاشی شده بودند. گفته بود که نواسه‌هایش الهام‌بخش نقاشی‌هایش هستند. کابل دو بار نقاشی‌های او را که بر روی دیوار سالن نصب بودند دور زد. دختر جوان که خود او نیز نقاش است گفت این نقاشی‌ها دو روپیه هم نمی‌ارزند. کابل اما از نقاشی‌های زن خوشش آمده بود. اینجا چندان حوصله شراب‌نوشی هم نبود. دو خانم به سر میزها شراب می‌آوردند. آن‌ها همچنان به آن‌ها پنیر آوردند. دیدند که گروه رغبتی به شراب ندارند کلچه نیز آوردند تا بگویند که میز را رها کنید که دیگران منتظرند. گروه هم شیرینی را خوردند و خم خانه را ترک کردند. سؤال اصلی این بود که باید کجا می‌رفتند.

دختر همچنان تأکید داشت که باید به‌عنوان آخرین خم خانه به خم خانۀ ریسیست‌ها بروند. بالاخره همه قبول کردند. کابل هم قبول کرد. اما در دلش ترس داشت. بااین‌وجود، چون زبان را نسبتاً می‌دانست می‌توانست با یک ریسیست استدلال کند و حماقت او را برایش نشان دهد. به قریه رسیدند. یک قریه که در آن همه مصروف دهقانی بودند. به هر طرف باغ بود و حاصل آن – میوه. بر بام خم خانه بیرق سوییس نصب بود. کابل از بیرق نفرت دارد. این تکه که چه جدایی‌های احمقانهٔ نمی‌آفریند. همه از موتر پیاده شدند و به‌طرف خم خانه رفتند. کابل می‌توانست تفاوت‌های اندکی را ببیند. اینجا معمولاْ خانواده‌ها آمده بودند. کودکان مثل والدین موهای زرد مایل به سفید داشتند. کابل، برخلاف، اینجا چیزی غریبی حس نکرد. دختری جوانی به سراغشان آمد و پرسید چه می‌نوشند. مرد شراب شناس نام شرابی را گرفت. دختر بعد با پنج جام رسید و گفت منتظر باشید. دیدند که یک خانم موی زرد که از جان و چشمش انرژی می‌بارید رسید. به همه سلام داد. نام او جوسی بود. این به این دلیل به یاد کابل است که در لوحه نوشته بود: خم خانۀ شراب جوشی و متیو. او با شوهرش یکجا مالک این خم خانه بود. او برای همه شراب ریخت و گفت به‌سلامتی بنوشند. کابل را اما دیگر هیچ توانی برای نوشیدن شراب نمانده بود. دور اول را به‌سختی نوشید. جام‌ها خالی بودند. خانم دوباره رسید و شیشه‌ای دیگری در دستش بود. گفت حالا همه باید شراب این شیشه را بچشند. همه جام‌های خود را پیش کشیدند. کابل اما دو دله بود. خانم این را درک کرد. کابل گفت اگر این را بنوشد شاید همین‌جا روی زمین بخوابد. خانم گفت برایت آب میاورم. کابل قبول کرد. خانم آب آورد و کابل کمی به حال شد. همه آنجا شراب می‌نوشیدند به شمول یک دسته دختران و پسران جوان. آنها سگرت هم می‌کشیدند. دود سگرت بی‌نظیر بود. کابل دلش خواست برود به سراغ جوانان و از آنان سگرت بطلبد. اما یادش آمد که این امر خلاف فرهنگ است و نیز شاید کسی به آدمی با چهرۀ او سگرت ندهد. به دوستانش گفت دلش می‌خواهد سگرت بکشد. آن‌ها گفتند اینجا نزدیک ایستگاهی است و آنجا می‌توان سگرت خرید. کابل می‌مرد. دلش می‌خواست بخوابد. اما این کار را نمی‌توانست انجام داد. بدترین کار اینجا بیش از حد نشئه شدن است. او گفت قدم می‌زند. به سر سرک رسید. در ادامۀ سرک به‌طرف شمال شروع به قدم‌زدن کرد. در کنار چپ سرک باغ ناک بود. ناک‌های گلابی و سبز از شاخه‌های درختان آویزان بودند. کابل دست انداخت و یک ناک گلابی را از شاخه جدا کرد و آن را به دهانش برد. چه ناک خوشمزه‌ای. به قدم‌زدن ادامه داد. چه هوای تازه‌ای. باران خفیفی می‌بارید. به سمت راست تاکستانی بود با انگور سیاه. کابل کمی به حال شده بود حالا. یادش آمد که ناک را از باغ کسی کنده است. این غیرقانونی است. کسی می‌توانست به پلیس زنگ بزند و سبب دردسر به کابل شود. انگور سیاه دلش را برده بود. اما به آن دست نزد. دوباره به خم خانه رسید. دوستانش آماده بودند آنجا را ترک بگویند. همه سوار موتر شدند. هیچ‌کس نمی‌دانست کجا می‌روند.