دلنوشته دختر بازمانده از مکتب

همگی بارها بیان کردند و نوشتند: «دو سال گذشت؛ اما هیچ‌کس نگفت چگونه این دو سال سپری شد.» از  دو سال به اینسو، در تالاب مشکلات تا هنوز من و همسالانم غرق هستیم. سنگینی آن را با تمام وجودم احساس می‌کنم.

این دو سال پر از درد و لحظاتی بوده که هیچ کس نتوانست به آن عمیق‌تر نگاه کند. این درد ادامه دارد و درونم را هر روز می‌سوزاند. هیچ کس درد شب‌هایی که با دل پر از درد و چشمان پر از اشک می‌خوابم  و دوباره با همان حالت بیدار می‌شوم را به درستی بیان نکرد.

در این دو سال، انگار صد سال رنج کشیدم. رنجی که روح و روان من و دختران هم سن و سالم را تکه‌تکه کرده و آسیب عمیقی زده است.  هیچ دارویی آن را مداوا نمی تواند. تنها کاری که می‌توانم انجام دهم، تحمل است و تحمل.

هر روز، شاهد از بین رفتن آرزوهایم هستم. آرزوهایی که مدت ها زحمت بی‌شماری برای دستیابی به آنها کشیده بودم، حتی آرزوهای کوچکم هم دست‌نیافتنی شده‌اند. روزگار روز به روز ناامید کننده می شود. احساس میکنم که نمی توانم هرگز  از این دردها رهایی یابم.

زمانی می بینم که دختران در سرزمین‌های دیگر می‌توانند به مکتب بروند، نمی‌توانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. از زندگی نامیده می‌شوم و سوالاتی در ذهنم می پیچد. «دیگران از ما چه برتری دارند؟

چرا باید برای اساسی‌ترین حق خودمان مبارزه کنیم و توجیه ارائه دهیم؟

چرا ما تاوان گناه‌های دیگران را بپردازیم؟»

سخت‌ترین لحظه برایم، زمانی بود که از پیش دروازه مکتب دوباره برگشتانده شدم و مکتب بر روی من و همقطارانم تا «اطلاع ثانی» که شاید به معنای هرگز باشد، بسته شد.

مجبور بودم که تمام کتاب‌ها و لوازم مکتبم را در یک جعبه بگذارم و با هر کتاب، تمام خواب‌ها و آرزوهایم را در آن جعبه سربسته برای مدت نامعلوم گذاشتم؛ ممکن  هیچ‌وقت سر آن جعبه را باز نتوانم . ممکن هیچ‌گاه نتوانم دوباره به مکتب هم بروم.

تا چندی قبل، می‌توانستم از خانه بیرون شوم؛ اما حالا از ترس اینکه مبادا سرنوشتی ترسناک «زندان» نصیبم شود، خودم را زندانی چهاردیواری خانه کرده‌ام. این شهر، بوی و رنگ وحشتناکی گرفته است. هر روز، سرنوشت شوم برای دختران سرزمینم رقم زده می‌شود؛ به بهانه‌ حجاب و صدها بهانه دیگر، روح و روان ما را می‌کشند. فضای شهر خفقان‌کننده شده و هوای آن دیگر تازه‌گی ندارد. ما به کالبدها که تنها نفس می‌کشیم تبدیل شده‌ایم.

آیا کسی صدای ما را می‌شنود؟

زندگی‌ام به نوعی از دست رفته است یا بهتر بگویم برباد رفته است.  دختران همسالم در کشور های دیگر، به آرزوها و آرمان‌هایشان دست یافته و به جلو پیش می‌روند، من برعکس در خود اسیرم.  ترس از تغییرات و ترس از آینده‌ای ناامن، تصمیم به حبس خودم گرفته‌ام. همه چیز اطرافم تاریک و ناامید است.  زندگی به یک سرزمین تاریک و ناشناخته تبدیل شده است. این شهر دیگر آن جایی نیست که در آن امید زندگی بهتر را داشته باشم.

آیا کسی هست که صدای ما را بشنود؟

آیا دیگران متوجه شده‌اند که ما در این زندان زندگی می‌کنیم؟

آیا کسی می‌تواند ما را از این حبس نجات دهد؟

این سوالات، همانند جوابی ناگهانی از سمت خود زندگی، به دلم فشار می‌آورند.

گاهی اوقات انسان‌ها ممکن است نفهمند که زیر این لبخندها و بی‌تفاوت‌گرفتن شرایط، چه دردی پنهان است. من حرف می‌زنم، اما حقیقت که نیمی از آن را نگفته‌ام، بسیار دردناک است.

 هیچ‌کس نمی‌داند که من از درون خسته‌تر و دلتنگ‌تر از هر زمان دیگری هستم. صحبت می کنم، اما ناگفته‌های زیادی دارم و گوشی برای شنیدنش نبود و نیست. هیچ‌کس نمی بیند که من خوشحال نیستم، بلکه با قلب سنگین‌تر و روح خسته‌تر از دیروز بلند می شوم . 

احتمالاً در حال حاضر، متن‌های انگیزشی و حرف‌های مثبت مانند گذشته تاثیرگذار نباشند، اما با این‌هم به خودم می‌گویم: «این روزها می‌گذرند. هیچ چیز ماندگار نیست و هیچ چیز ناممکن نیست. این سختی‌ها تنها یک قسمت از زندگی است و نه انتهای آن.»

من اعتقاد دارم که خداوند بر همه چیز آگاه است. او بهتر می‌داند و همیشه با ما است. من تمام نگرانی‌هایم را به او می‌سپارم و می‌دانم که او دستم را خواهد گرفت و روزی از این همه مشکلات و نگرانی‌ها نجاتم خواهد داد.

درباره صباحت پرنیان

همچنان ببینید

در باب پول؛ بخش اول

از آغاز تاریخ مکتوب بشر–و حتا تاریخِ به خاطرهامانده به کمک فسیل و اشیاء باستانی–تا …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *