روبروی دری بزرگی ایستادهام، دری که ورودی است به مکان زیبا و باشکوه.
با اشتیاق فراوان در را باز می نمایم و وارد محوطه آن مکان میگردم.
مکان دو طبقهایی با اتاق های متعدد و حویلی بزرگ با میدان ورزشی.
دیوار های سفید رنگ این مکان با هنر خوشنویسی، مینیاتوری و نقاشی که انسان را غرق در تفکر و خیالات می سازد و زیبایی خیره کننده به آن داده است، مزین است.
به نوشته کنار در ورودی نگاه می اندازم ، روی مرمر سفید رنگ با رنگ آبی نوشته شده است: لیسه عایشه درانی.
چند لحظهیی نمیگذرد دخترانی می آیند که همه ملبس با یونیفورم هستند، با شتاب و عجله از کنارم می گذرند، مثل سربازان که از جنگ طولانی و شدید برگشته و پیروزی شان را جشن گرفته اند، همدیگر را به آغوش میگیرند و میگویند: ما پیروز شدیم!!
شادی و پایکوبی به راه می اندازند، آهسته آهسته تعداد شان بیشتر می گردد.
مدیر مکتب که لباس ماشی بر تن دارد به صحن مکتب می آید و با چهره خندان و صدای بلندی میگوید:
دختران زیبا و عزیزتر از جانم! همه در صف ها منظم بایستید.
همه زیر لب میگویم چه عجب، این مدیر خشن هم خندیدن بلد بوده است.
همه در صف ها منظم می ایستیم.
چکشی روی تخته آهنی کوبیده می شود، برخورد این دو، صدای امید و نوید را در فضا پخش می کند، یکبار دیگر هلهله، شور و فریاد برپا می گردد، دختران همدیگر را به آغوش میگیرند و بلند فریاد میزنند، زنگ مکتب نواخته شد.
آه، چه یک منظره زیبایی!!!!
به دختران خیره می شوم، چشمان معصوم هر کدام داستانی متفاوتی را بازگو می کند؛ شیفتگی، امید، غرور و افتخار.
براق شادی را در چشم های شان و لبخند را بر لبان شان می توان دید.
هیچ تصویری زیباتر از این لحظه ندیده بودم.
من روی تخته سیاهی که در صحن مکتب است با تباشیر آبی رنگ می نویسم: ایستادگی،آزادی، پیروزی.
رنگ سیاه کمرنگ می گردد و فقط زیبایی رنگ آبی روی آن تخته می ماند.
دخترانی سرشار از امید و آرزو گروه گروه بسوی صنف های شان میروند.من هم به سوی صنف درسیام میروم.
تار عنکبوت را از دروازه صنف کنار میزنم و خاکش را با دستانم پاک می کنم. داخل صنف می شوم.
آه، صنف دوستداشتنی ام؛
چقدر هر شب خواب دوباره نشستن در تو را می دیدم،
چقدر بخاطر تو گریه کردم،
دلم می خواهد دیوارهایت را به آغوش بکشم تا بدانی چقدر دلتنگ تو بودم.
آیا تو هم دلتنگ من شده بودی؟
چه سوال بیجایی؛ بدون شک که تو هم دلتنگ شده بودی، وجود تو با ما معنی پیدا میکند.
از پنجره اتاق به بیرون نگاه می اندازم، آسمان صاف بدون هیچ ابری، خورشید امروز زیباتر از دیگر روزها است.
به هر سو می نگرم، هیچ چیز تغییر نکرده است وهمه چیز سر جایش است، حس آزادی و آرامش برایم دست می دهد.
گویا همه عالم آمدن ما را جشن گرفته و در حال لبخند زدن اند، از خورشید آن لحظه تا رقص برگهای درختان در باد و پرندگان در حال پرواز.
بهشت همین جا است و من در بهشت حضور دارم.
صدای آشنایی به گوشم میرسد، صدای کاکا اسماعیل است که باخود زمزمه می کند:
مونږ کرلي په عشق کی لاسونه
جوړوو د خپل کور دیوالونه
دلته سيندونه مسته او څپانده
دلته تاو شې د کاڼی رودونه
مونږ په وچو دښتو اړولي دي موجونه
مونږ د غره په څڼو نڅولی نښترونه
کاکا اسماعیل با قامت خمیده ولی با همت استوار و لبخند نوید بخش اش به گلها و درختان مکتب رسیدگی می نماید.
به شتاب نزد او به صحن مکتب میروم،
کاکا اسماعیل خسته نباشی، کمک نیاز داری؟
نه دخترم؛ بیا ببین گل های رنگارنگی کاشتهام، گل نرگس، گلاب سفید، بنفشه بنفش، شقایق سرخ، شیپوری سرخ.
صحن مکتب پر شده از این گلهای نوشگفته.
آه، چه گل های قشنگی!!!
دست نوازش را روی گلها می کشم؛ برایم شادابی و تازگی هدیه می دهند.
کاکا اسماعیل صدای می زند، آن گل های که در حال شگفتن است، را می بینی؟
می گویم: بلی.
می گوید: آن گل مریم است، آن گل های مریم را برای تو کاشتهام.
خیلی قشنگ؛
با آن گلها حرف میزنم، و هم صحبت می شویم از دلتنگی هایش و سخنانش، حس میکنم او صدای مرا می شنود و به سخنانم گوش می دهد.
چمن و گلها نفس دوباره گرفتند، در میان سبزهها هیچ گیاهی هرزه دیده نمی شود.
در صنف ها آموزگاران و شاگردان حضور دارند، همه سرگرم درس هستند.
از یک صنف صدای معلم جغرافیه میاید که از کوههای سر به فلک هندوکش،رودهای خروشان آمو و هیرمند، سرزمین لعل و لاجورد، کوههای سرخ رنگ موسی قلعه، زادگاه مولانا، دره انگشت شاه، شیر مرجان کابل و چهل قدم قندهار حرف میزند.
از صنف دیگری صدای معلمی ریاضی میاید که ازx و y می گوید، شاگردان با قیافه های اخم آلود به سوی معلم می بینند، پیوسته خمیازه می کشند و از آنچه معلم می گوید سر در نمی آورند. درس برای شان شبیه به یک هیولای زشت است و لحظه شماری برای تمام شدن ساعت درسی دارند.
در این میان صدای معلم ادبیات را میشنوم، چه صنف متفاوتی با بقیه صنفها. او وقتی به صنف می آید، با چهره خندانش شور و شادی را با خود می آورد.
سخنانش و شعر خوانی اش، آدم را به دنیای از خیالات میبرد.
دیوانی از اشعار را به دست دارد و با صدای زیبایش این شعر از قهار عاصی را می خواند:
گل شگفته خواهد شد
یک بهار آزادی
من سرود خواهم خواند
بار بار آزادی
غرق در افکارم، دوستم می آید و دست روی شانهام میگذارد و میگوید: بیا با من که آبوبه جان کنیم.
روی چمن، روبرو هم می ایستیم و دستان همدیگر را به شکل ضربدری محکم می گیریم و می چرخیم، فارغ از هر اندوه به پرواز درمیایم، با صدای بلند می خوانیم :
آبوبه جان آبوبه
دسته گلم شرابه
شراب ما خوردنی
پیش حاکم بردنی
حاکم دو تا زن کرده
دهله به گردن کده
نیم نانه کم کده
قهقهه های مستانه سر میزنیم، امروزمان تفاوتی با دیروزمان دارد.
احساس داریم شبیه به پرنده رها شده از بند.
دست دوستم را رها میکنم و طرف در خروجی میروم.
چهرههای آشنای شهر را میبینم، فروشنده های پله، جواری، شیریخ را می بینم که هر کدام در یک موقعیت بهتری کراچی های چوبی خود را که تزیین شده با گلها و چراغ های رنگی است، گذاشته اند و بی صبرانه منتظر رخصت شدن شاگردان هستند.
گروه گروه دختران از مکتب بیرون می شوند. همه عجله می دوند سوی آن کراچی ها و خوردنی دلخواه خود را میخرند. و من خودم را در میان جمعیت از دانشآموزان گم می کنم، یکی به عجله و شتاب و دیگری با خیال آسوده طرف خانه میرود.
روز پایان می یابد، غروب را حس می کردم که ناگهان صدای بلندی را شنیدم.
طالبی فریاد زد: چرا اینجا ایستاده استی؟
با صدای خشن اش من را از آن رویای شیرین به دنیایی حقیقی تلخ برگشتاند و در باتلاقی که جامعه برایم درست نموده است، انداخت.
در نگاه تلختر از زهر مار و تهوع آورش پارچه شدن امیدها و آرزوهایم را دیدم، او با وحشت و من با کینه به سوی هم می نگریستیم.
دوباره بالایم فریاد زد، گفتم چرا اینجا ایستاده استی، برو خانه، دیگر اینجا نبیایی!!!
مگر تو نمیدانی دختران اجازه بیرون شدن از خانه را ندارند.
بغضم را فشردم و با دستم اشک هایم را پاک کردم، با صدای پر از حسرت آهسته زیر لب گفتم: میدانم ما به جرم دختر بودن محکومیم!!