پس از پایان جنگ‌ها

پس‌ از آنکه جنگ‌ها تمام شدند: جنگ کفر و اسلام، جنگ تئوری الف با تئوری ب، و ده‌ها جنگ دیگر – جنگ‌های
که تمام سربازان مرده در آن قهرمان ‌اند و خداخواسته؛ و آنگاه‌ که گَرد میدان‌های نبرد فرونشست و رهبران و
روشنفکران گفتند «ما کمی اشتباه کردیم!»، من از قیمت جوانی‌یی از دست‌ رفته خواهم پرسید. من همان لحظه
حساب شب‌های را میپرسم که کودکان گرسنه خوابیدند. من آن روز به آدم‌های فکر خواهم کرد که عمرشان از حد
طبیعی کوتاه‌تر بود و حالا قبرهایشان بی‌نام است. وقتی جنگ‌ها تمام شدند و گرمی تن خطیبان و نویسندگان کمتر
گشت، من پرسش رنج انسان را مطرح می‌کنم.
وقتی جنگ‌ها به پایان رسیدند، من احوال درخت شاه‌توت خانهٔ پدرکلانم را می‌گیرم. احوال برگ‌هایش را، می‌پرسم
از فصل‌ها کدام ‌یکی را دوست دارد. آیا آنجا که هست خوش است؟ می‌پرسم شاخه‌هایش، آنهایی که از سر دیوار
عبور کرده‌ اند و به کوچه رسیده‌ اند، چه چیزها را دیده‌ اند. در این همه سال‌ها چه انسان‌هایی از آن کوچه گذشته‌؟
اگر گفت تانک‌ها ازآنجا عبور کردند و یا مردان مسلح با پای پیاده، دهنش را می‌بندم. اگر نام بزرگی را گرفت، نام آن
شاعر و نویسندۀ قلم طلایی را، دهنش را می‌بندم. من از او می‌خواهم احوال کسانی را برایم بگوید که خدا هم آنها را
نمی‌بینید. من از زبان او قصۀ کسی را می‌خواهم بشنوم که برای سخن زدن زبان ندارد. من از او می‌خواهم داستان
«دوزخیان روی زمین» را برایم بگوید.
وقتی جنگ‌ها به پایان برسند، من سراغ سگ‌های محلهٔ ما را می‌گیرم. سگ‌های چهارراهی اول و سگ‌های
چهارراهی دوم. می‌پرسم به کدام قوم متعلق‌ اند. می‌پرسم دینشان چیست و از میان کتاب‌های آسمانی کدام را
مقدس‌تر می‌دانند. می‌پرسم آیا در میانشان آتئیست است و سگ اگنوستیک. قهرمانانشان کیست؛ در تاریخ، در حال ودر آینده، و نیز سوال می‌کنم آیا در بین آنها هم غنی و فقیر است. آیا کسی از میانشان گیاه خوار شده؟ من از سگ‌های بی‌خانه می‌پرسم و از سگ‌های سیاه و سفید و بی‌رنگ. از دشمنانشان می‌پرسم، از انسان‌های که آنها را گوشت سوزن دار می‌خوراندند. من از سگ‌هایی احوال می‌گیرم که گوش‌هایشان بریده شده تا جنگنده‌تر باشند. من ازسگ‌هایی احوال می‌گیرم که محکم به لگد زده شدند در شکم هنگام که خواب بودند. من از تمام سگ‌هایی خواهم پرسید که تنها شب‌ها بیدارند و سخن میگویند، آنگاه که همه خواب ‌اند.
وقتی صلح حاکم گشت من کنار دریای کابل می‌روم. از آب می‌پرسم وضعش چگونه است. می‌پرسم چرا رنگش به
آب نمی‌ماند. می‌پرسم آیا خون هم در او جاری است. خون گوسفندان، خون معتادان، خون فرخنده. می‌پرسم رنگ
کدام خون سرخ‌تر است. خون کشته شده‌های انتحاری، خون کسانیکه نمی‌دانم کی بودند و چه کاره. می‌پرسم ماهیان درون او کجا اند. می‌پرسم چرا می‌توان همه چیز را در آن یافت کرد. از دریا می‌پرسم چرا نامش “دریای کابل”است. می‌پرسم چرا نامش افغانستان نیست. این آب که پاک از دره‌ها به شهر میاید، کثیف می‌شود و بعد وقتی ازکشور بیرون می‌شود، دوباره پاک! می‌پرسم آیا افغانستان همین است؟ آیا روستاییان به شهر میایند، کثیف می‌شوند، شهر را با خود کثیف‌تر می‌سازند و تنها وقتی همه چیز به پایان می‌رسد پاک می‌شوند و پاکیزه؟ می‌پرسم این چرخش ابن خلدونی تا چه زمان دوام میاورد؟
وقتی تمام تفنگ‌ها را زنگ زد و تانک‌ها در خاک گور شدند، من به کوه می‌روم. از آنجا به شهر و ده نگاه می‌کنم.
به خانه‌های مردم، به جاده‌ها. به گورستان‌ها. از آنجا به کوچکی انسان و هر چیزی که انسان به آن عشق می‌ورزد
نگاه می‌کنم. به بزرگی خدا فکر می‌کنم، به عظمت کوه. از تمدن خواهم برید؛ صدای موتر، صدای انسان. به بلندترین قلهٔ آسمایی بلند می‌شوم، در امتداد دیوار کابل. اما آنجا به دست هر بادی خود را نخواهم سپرد. آنجا در بلندی‌ها و به دور از مردم و شهر و ده، من نه کمونیست می‌شوم نه اخوانی. نه فدرالیست و نه تمرکزگرا. من نه دموکرات می‌شوم و نه استبدادخواه. تنها کاری که آنجا خواهم کرد خوردن هوای تازه است و دیدن شهر و حومۀ آن یکجا. از آنجا دوباره پاِئین می‌شوم. من اگر تغییری بخواهم در جامعه بیاید، می‌خواهم مانند کوه باشد، از زمین ریشه بگیرد و بالا برود. 1

اگر روزی دلایل کشتن انسان تمام گشت، من باغبان خواهم شد. گل‌های گوناگون را، تخم‌های آنها را از هر گوشهٔ
وطن جمع می‌کنم و باغی می‌سازم. در آن باغ هیچ گلی بر گلی دیگری برتری نخواهد داشت. آب و کود برای همه
مهیا خواهد بود و فضا و آفتاب. گل‌ها را اجازه می‌دهم قد بکشند، شاخ برآرند و به هر شکلی که می‌خواهند درآیند.
به هیچ گلی نمی‌گویم چرا شاخش کوتاه است، به هیچ گلی نمی‌گویم چرا بو اش تند است. گل‌های آفتاب‌ پرست به
اندازۀ گل‌های سایه پرست محترم خواهند بود، و کاکتوس‌ها به اندازه گل‌های زیر آبی عزیز. گل‌های باغ من به
دسته‌ها تقسیم نخواهند شد. اگر چه من گل‌های گلاب خواهم داشت و گل‌های نرگس، اما هر گلاب و هر نرگس ویژه
خواهد بود. من میدانم که هیچ گلابی و نه هم نرگسی مثل تمام گلاب‌ها و نرگس‌ها نیست. من اگر جنگ‌ها تمام گشت باغبان می‌شوم.

1 متاثر از گفتگوی سید بهاوالدین مجروح با استیفن مستی در:

Stephen Masty, “John Willson & The Un-Making Of Savages”, The Imaginative Conservative, Feb 2011
https://theimaginativeconservative.org/2011/02/john-willson-un-making-of-savages.html

درباره حفیظ الله نادری

همچنان ببینید

در باب پول؛ بخش اول

از آغاز تاریخ مکتوب بشر–و حتا تاریخِ به خاطرهامانده به کمک فسیل و اشیاء باستانی–تا …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *