فرض کنیم یک دستت را دست دادهای. آیا هنوز هم خودت استی؟ خب، به گمانم جواب به این سوال خیلی شهودی است. پس بیایید این آزمایش ذهنی را غلیظتر کنیم. اگر دو دستت را از دست بدهی، دستها و پاهایت را، نصف بدن، کل بدن. آیا هنوز هم خودت خواهی بود؟ اگر یک جادوگرِ شریر را پیدا کنیم که بدن تو را با بدن یک انسان دیگر، یک کلاغ، یا یک درخت تعویض کند چه؟
علم زیستشناسی از خیلی وقتها قبل کشف کرده بود که سلولهای بدن انسان هر لحظه در حال مردن استند. جای آن سلولهای مرده را سلولهای زندهی دیگر میگیرد. برای این که متوجه شویم این حرف یعنی چه فقط باید به این فکر کنیم که از وقتی که شروع به خواندن این نوشته کردی تا هنوز حدود 20000000 سلولهای بدنت را از دستت دادهای و جای آن سلولهای تازهای رشد کرده. هر ثانیه، حدود دو میلیون تا سه میلیون از سلولهای خود را از دست میدهی. از سلولهای سال قبلی بدنت، امسال احتمالا حتا بیشتر از نصف سلولهای بدنت را هم نداری. در طول عمر خود چندین بار سلولهای تشکیل دهندهی بدنت میآیند و میروند. اما در این میان چیزی به نام «تو» هنوز هم سر پا ایستاده. تو میدانی که خودت استی. و از زمان پا گذاشتن به زندگیات تا هنوز خودت بودهای؛ ولی این یعنی چه؟ «خود» بودن یعنی چه؟ شاید برای پاسخ به این پرسش این پیشفرض که ما بدنهایمان استیم را برای لحظهای کنار بگذاریم.
چیزی که من را من میسازد تنها آنچه همین لحظه هستم نیست؛ بل که وقتی من از خودم میگویم در کنار حال، از گذشته و آیندهی خود هم میگویم. اما درک زمان در سختی خود، چیز کمی از «خود» ندارد. شاید به همین دلیل است که بر اساس بعضی تئوریهای جدید زمان اصلا وجود ندارد. برای درک این موضوع این را در نظر بگیریم که ما چطوری متوجه گذر زمان میشویم. شنیدهشدهترین جواب این سوال این است که هر ساعتی که میگذرد به ما میگوید زمان گذشته، هر روز با بالا رفتن آفتاب و دوباره به خانه برگشتنش، هر فصل با رنگ باختن و رنگ گرفتن برگها میدانیم چیزی است که میگذرد و مطمئنیم آن زمان است؛ ولی این چرخشها چه چیزی را به ما میگویند. هیچ. بیایید از زمین بیرون شویم. در فضا هیچکدام از این چرخشها تداعی کنندهی گذر چیزی نیست. در سیاهچالهها احتمالا زمان خم میشود. در تعدادی از سیارهها آن چه زمان مینامیم صدها برابر سریعتر میگذرد. در چنین جاهایی آنچه ساعتها در حال شمردنش استند چیست؟
اما باز هم حتا اگر زمان وجود داشته باشد، تصور ما از آینده خیلی مبهم و اغلب اوقات نادرست است. این تصور حتا در مورد گذشته هم وجود دارد. برای روشن شدن این موضوع مثالی را از صادق میرزایی اینجا میآورم. تصور کنیم دختری دل به پسری میدهد. آن دو وارد رابطهای میشوند و تا چند سال بعد وزش باد برای دختر پر مهر تر میشود. از دید او ماه درخشانتر میتابد و از این دست اتفاقهای رمانتیکطور میافتد تا این که آن دختر متوجه میشود که پسر نامبرده از اول هم دل به او نبسته بوده و حالا به هر دلیلی (شاید پول، موقعیت اجتماعی، هوسرانی…) در این رابطه این همه مدت او را فریب داده. آیا تصور این دختر از گذشته با اطلاع یافتن از فریبی که بر او رفته تغییر نمییابد؟ گذشته هم همیشه تغییر میکند مثل آینده در پرتو معلومات جدید.
دوباره به خود برگردیم. اگر ما بدنمان نیستیم، اگر ما آنچه فکر میکنیم گذشته و آیندهی ما را میسازد نیستیم، پس چه استیم؟ انسانها خیلی دوست دارند جوابهای قطعی داشته باشند. دوست دارند از چند حادثهای که پشت سر هم اتفاق میافتد یک داستان معنادار بسازند. اما خب، واقعیت همیشه اینطوری کار نمیکند. خیلی وقتها واقعیت نه سیاه است، نه سفید؛ بل که ترکیبی است که نوارهای خاکستری. خیلی وقتها انسانها دوست دارند از اتفاقهای تصادفی چیزی بسازند که معنادار باشد، ولی بخش زیادی از اتفاقهای زندگی ما را اتفاقهای تصادفی شکل میدهد. با این حرفهایم میخواهم بگویم از دید عینی «خود» هم چیزی نیست که بتوانیم با قطعیت در موردش رای صادر کنیم. اما اگر ذهنیتر به قضیه نگاه کنیم «خود» داستانیست (fiction) که به خود و دیگران میگوییم.