در میانۀ پارک

مرد این‌سو و زن آن‌سوی میز نشسته‌. ساعت دوازدۀ چاشت است. مرد، مثل همیشه، با خود غذای خودپخته نیاورده. بکس خود را باز می‌کند و از درون آن یک ساندویچ و بوتل آب را که چند لحظه پیش خریده، بیرون می‌کشد و هر دو را روی میز می‌گذارد. زن از قبل همه چیز را مقابلش چیده. آنجا یک قوطی پلاستیکی چهارکنج است پر از سلاد، یکجا با نخود و تکه‌های پنیر و تخم جوشیده. کنار آن، کارد و پنجه، همراه با دستمال کاغذی و ترموز پر از چای قرار دارد. آسمان برای یک هفته ابری بود. امروز اما آفتابی است و میز چوبی و درازچوکی‌های دو سوی او خشک ‌اند. نه مرد و نه زن، هیچ کدام، از هوا و از گرمی شکایت ندارند.

زن کم‌حرف است. مرد نیز. هر یک منتظر است جانب دیگر چیزی بگوید. مرد پیش‌قدم می‌شود: «سفرت به کاستاریکا چطور بود؟ هوا آنجا گرم است، نه؟». زن اگرچه دهنش پر از غذا است میکوشد لبخند بزند و در همان حال شروع می‌کند به پاسخگویی به هر دو پرسش. مرد از پاسخ‌های زن چندین پرسش دیگر بیرون می‌کشد و گفتگو برای چند دقیقه ادامه میابد. بعد موضوعی برای گفتگو نیست. چند لحظه سکوت. چند لحظه تنها غذا به دهن کردن و جویدن آن.

پرندۀ کوچکی روی میز منشیند. می‌خواهد به او غذا بدهند. مرد گوشۀ ساندویچ خود را می‌کَند و آهسته روی میز مقابل پرندۀ کوچک می‌اندازد. پرندۀ کوچک آن را با منقارش به چند قسمت کوچک‌تر تقسیم می‌کند و به سرعت همه را می‌خورد. زن نیز چند برگ سلاد را روی میز می‌گذارد. پرندۀ کوچک نزدیک آنها می‌شود، بعد دور می‌شود و دورتر. بعد پرواز می‌کند و ناپدید می‌شود. مرد می‌خواهد بداند چرا پرندۀ کوچک فرار کرد. زن به خوردن غذا ادامه می‌دهد. زن می‌گوید: «پرندۀ کوچک گیاه‌خور نبود»، بعد می‌خندد. مرد نگاهش را به تکه‌های تخم جوشیدۀ درون قوطی پلاستیکی می‌دوزد، تکه‌های مخلوط با سلاد.

زن می‌گوید به‌ زودی به عراق می‌رود، به سوریه نیز. این سخن فوراً توجۀ ازیادرفتۀ مرد را دوباره به زن جلب می‌کند. مرد دلیل سفر را می‌پرسد. زن جواب می‌دهد. هوا سرد می‌شود، برای مرد. مرد می‌پرسد چرا این موضوع را برگزیده. زن دلیل خاص ندارد. زن می‌گوید آنجا نسل‌کشی رخداده. این را مرد می‌دانست. مرد می‌گوید: «خدای ئیزیدی‌ها هم خداست، هم شیطان». آیا این سخن به نسل‌کشی ارتباط دارد؟ شاید، شاید هم نه. زن می‌گوید شنیده که چنین است، می‌پرسد: «در دین شما رابطه میان خدا و شیطان چگونه است؟». مرد حالا جوابی ندارد. البته تابه‌حال هیچ‌کس این پرسش را از مرد نپرسیده بود. مرد بی‌هیچ دقتی از شیطان می‌گوید: «در دین ما شیطان هیچ‌وقت نمی‌میرد، در هر جا حاضر است و به هرکسی نزدیک». زن می‌خندد: «چیزی شبه خدا!».

مرد خوشحال است. فکر می‌کند موضوع مورد پسند زن از یاد رفت. برای ریختن خاک بیشتر بر آن، می‌گوید: «چند روز است می‌خواهم بدّوم اما باران و هوای بد نمی‌گذارد. خوب است امروز آفتاب گرم می‌تابد، بعدتر خواهم دوید». زن سر خود را به علامت موافقت تکان می‌دهد و با پنجۀ در دست چند برگ سلاد را بر می‌دارد و به دهانش می‌کند.

زن می‌گوید: «می‌خواهم بدانم بردگی چگونه است؟». مرد حالا لقمه به دهن دارد، آن را به سرعت قرت می‌دهد و با صدای شکسته می‌گوید: «من فلم دوازده سال بردگی را دیده‌ام». مرد چیزهای دیگری نیز در مورد بردگی می‌گوید، چیزهای که کم‌وبیش می‌داند. زن تنها می‌شنود و غذا می‌خورد. یا تنها غذا می‌خورد. زن دستمال کاغذی را برمی‌دارد و دهانش را با آن پاک می‌کند تا چیزی بگوید. زن آن چیز را می‌گوید. مرد بار دیگر به موضوع  گفتگو بی‌علاقه می‌شود. زن این بار حس می‌کند.

 خواهرِ مرد در عراق عاشق دیدن اخبار هفت و نیم شام در تلویزیون بود. اما مرد آن وقت خواهر را در دیدن اخبار تنها می‌گذاشت و در اطاقش اشعار خلیل جبران را می‌خواند. مرد این را به زن می‌گوید. زن کارد را روی میز می‌گذارد، دستش را نزدیک میاورد و با آن دست مرد را محکم می‌فشارد. مرد چیزی نمی‌گوید. زن دستش را دور می‌کند. زن باور دارد جنایات باید مکتوب شوند، به ویژه نسل‌کشی ئیزیدی‌ها، موضوع تحقیقش. زن باورش را به مرد می‌گوید. مرد موافقت می‌کند. مرد مخالفت می‌کند. هم موافقت می‌کند هم مخالفت. مرد نمی‌داند کدام جنایت باید اول‌تر مکتوب شود. مرد مطمئن نیست به کدام سال باید به عقب رفت؟ به سال ۲۰۰۳، وقتی دولتی بر بنیاد یک دروغ سرنگون گردید، یا به سال ۱۹۲۰، وقتی دور قطعه زمینی بر خرابه‌های امپراطوری عثمانی خط ‌کشیده شد و ساکنان آن عراقی نامیده شد و قطعه زمین عراق؟ مرد هیچ چیزی به زن نمی‌گوید. در ذهن او اما یک جنگ جهانی جریان دارد.

 مرد بَکسش را به پشتش می‌کند، به زن خداحافظ می‌گوید. او حالا در ژنو قدم می‌زند اما روحش به سال ۲۰۱۴ سفر کرده، به عراق، هنگام نسل‌کشی. سه مرد وارد خانۀ مرد شده‌ اند. اول برادر مرد را کشته ‌اند. سر و روی مرد به زمین چسبیده و بوت سنگین عسکری از بالا بر آنها فشار میاورد. خواهر مرد را برده ‌اند. مرد روحش هنوز در عراق است. بر پیشانی جنتری روی دیوار ۲۰۰۳ نوشته است. بابمی بر خانه فرود میاید، مادر مرد می‌میرد. مرد به عقب می‌رود. سال ۱۹۹۰، مرگ پدر مرد؛ سال ۱۹۲۰، مرگ پدر کلان مرد؛ سال …

مرد همچنان قدم می‌زند. روح خواهر، روح مادر، روح پدر، روح پدر کلان و چند روح دیگر، همه او را حلقه زده ‌اند. یک نسل، دو نسل، سه نسل، چند نسل جنایت. کدام یک را باید فراموش کرد و کدام یکی را مکتوب؟ می‌شود همه را فراموش کرد؟ می‌شود همه را مکتوب کرد؟ زن تنها علاقه‌مند یکی از میان آنهاست، آنجا که جنایتکار با نزدیکان زن پیوند ندارد.

 مرد توقف نکرده. مرد هنوز قدم می‌زند. مرد حالا دو آرزو دارد، اما هیچ یکی برآورده نخواهد شد: یا مرگ‌های تمام اعضای خانواده، در یک نسل، در دو نسل، در سه نسل، در چند نسل، فراموش شوند و هیچ کسی، نه در پارک و نه در کافه و رستورانت، از آنها یاد نکند. یا تمام آنها مکتوب شوند، فلم شوند، رمان و تصویر و آهنگ شوند. مرد طرف‌دار برابری میان روح‌هاست. نه، روح‌ها طرف‌دار برابری میان ارواح هستند. یا شاید هر دو  به این عقیده اند.

درباره حفیظ الله نادری

همچنان ببینید

نوروز ۱۴۰۱

جشن نوروز زیباترین و پرشکوه ترین جشنی است که در سرزمین های مختلف برای استقبال …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *