«آيا تو يک نفری ؟
يا مجموعه نفراتی؟
يا ترکيبی از اشارههای سراسر تصادفی از چهرههای عزيزی هستی که میشناختهام؟
يادم نيست؟
آيا تو کودکی من هستی؟
يا پيریام؟
من اگر زن بودم
آيا تو میشدم ؟
امروز
از تخت سينهام، دستی، دريچه مخفی را آهسته باز کرد
در من، تو را بيدار کردند
- ای کاش در من هميشه تو را بيدار میکردند –»
آقاي براهنيِ عزيز،
بايد اعلام بدارم كه قلم من را ياراي آن نيست تا چيزكي در مورد شخص شما، يا شعر شما و يا خامهء شما بنويسد. سطر هايي هم كه اين جا تيره مي كنم براي شادي دلِ تنگ خودم و خواهش يكي از دوستان بوده. ور نه به سخنِ حضرت سعدي:
ما كيانيم كه در منظر ياران آييم ؟
ماكيان را چه محل در نظرِ بازِ سپيد.
سالِ 97 براي من سالِ مهمي بود. كم كم در خود نقب مي زدم و به هر صورتي كه شده از لذتِ كشف مستفيد مي شدم. همان سال بود كه عزم كردم زبان انگليسي را به صورتِ جدي بياموزم و در همان سال هم از مكتب كه يگانه مشغلهء ذهني من تا آن موقع بود فارغ شدم. اين ها به كنار در سال 97 آتش تُندي به جانم رخنه كرد و خواستم به دنبال ادبيات راه بيفتم. تا پيش از آن جُسته و گريخته كتابكي چند خوانده بودم ولي همان سال بود كه تصميم گرفتم كتاب بخوانم و يا آن گونه كه مي گويند سيري كنم در جهان كلمات. پدرم ساليان سال كتاب قطوري داشت با پوشِ چرميِ زرد كه هوش هر بينندهء را جلب مي كرد. از سر كنجكاوي كتاب را از كتابخانه برداشتم و ديدم عنوانِ غريبي بر پيشاني اش حلوه نمائي مي كند: «طلا در مس: در شعر و شاعري» بي نوا من، خبر نداشتم كه چه سنگِ سنگيني را بلند كرده ام. سنگي كه بعداً ثابت شد تاثير بزرگي بر آن نوجوانِ بروتيِ هيجان زده خواهد داشت. كتاب را باز كردم و هي خواندم و خواندم. بايد اعتراف كنم كه در بعضي جا ها كم مي آوردم، متوجه نمي شدم شما، آقاي براهنيِ عزيز چه مي گوييد ولي ادامه مي دادم چون قلمِ شما به سانِ جادوگرِ پيري بود كه همه را از خود بي خود مي ساخت. بخش هايي از كتاب را در دفترچهء كوچكي كه داشتم يادداشت كرده بودم ولي روزي كه كابل را ترك مي كردم آن قدر سراسيمه بودم كه فرصتي دست نداد تا همان دفترچه را كه يگانه خاطرهء زنده ام از شروع نوجواني بود، با خود بياورم. «طلا در مس» نور به آن قسمتي از ذهن من تاباند كه تاريكِ تاريك بود. من نه مي دانستم شعر چيست ؟ نه هم اين كه شاعر چه كسي است ؟ تا پيش از آن گاه گاهي غزلي از سعدي مي خواندم و بس ولي شما، آقاي براهني مرا وا داشتيد تا بروم در هفت اقليمِ شعر و كلمه بگردم و پيدا كنم كه لافونتِن و اليوت و لامارتين چه كساني بودند ؟ سحرِ قلمِ مرد افكن شما در بند بند وجودم رخنه كرد و فهميدم كه شاملو كيست و نيما چه مي گويد و فروغ و نادرپور و اخوان چه مي خواهند ؟ يادم است گاهي به حدي هيجان زده مي شدم كه قسمت هايي از كتاب را بلند بلند مي خواندم و پدرم به ريشم مي خنديد و مي گفت «مَردكه، بِراهني مي خوانه» !
بعد از خواندنِ طلا در مس نام شما هميشه طنينِ آشنا و محكمي در گوشم داشت. افسوس كه بازارِ كتاب كابل آن قدر غني نبود تا مي توانستم چيزِ بيشتري از شما بخوانم ولي بختيار بودم كه به انترنت دسترسي داشتم و نصف و نيمه هر چقدر شعر از شما بود مي خواندم. «ظل الله» چنان ميخكوبم كرده بود كه مگو و مپرس. مرحلهء بود كه اگر كسي اندكي بد و بي راه نثار تان مي كرد از كوره در مي رفتم و داد و هوار مي كردم. مي گفتند شما پانِ تُرك هستيد، از فارسي-كه زبانِ مادري من هست- منزجر ايد، مي گفتند عقدهء شاعر شدن داريد، مي گفتند دلبستهء هيولاي هفتاد سرِ ولايت فقيه هستيد و الخ ولي پسند شان نمي كردم. نمي خواهم دوستان بپندارند كه از شما بُتي در ذهنم ساخته و پرداخته بودم ولي اگر بُت و صنم نباشد چيزي كم تر از آن هم نبود. آخر چگونه امكان دارد كه كسي «اسماعيل» يا «خطاب به پروانه ها» را بخواند و هنوز هم در برابر سواد و متانتِ شما كلاه از سر نبردارد ؟ نوجوان بودم و هيجان زده. شايد هنوز هم هستم.. ولي مي دانم كه هيچ گاهي خواندنِ چند سطري مثل اين برايم اين قدر سهمگين تمام نشده:
«در شانزده سالگی هوای سرد سرب چاپخانه در سینهام رسوب کرد
من حروفچین هستم
سه سال زنده باد شاه چیده بودم
شش روز پیش تصمیم گرفتم بچینم، زنده باد آزادی!
پنج روز پیش گرفتندم
از هر ساعت یک ناخنم را میکشیدند
من چهل ناخن دارم
بیست تایش متعلق به دست و پایم
و بیست تایش متعلق به دست و پایم، در مغزم
سه روز پیش اردلان به من تجاوز کرد
به شما که تجاوز نشده؟
مهم نیست»
پيش تر كه رفتم بخت با من يار شد و «راز هاي سرزمين من» به چنگِ نيرومندم افتاد. قرار بود دلي از عزا در بياورم و خوب هم آوردم. اولين بار بود كه رماني از شما مي خواندم. با خود گفتم چه سعادتي! آقاي براهني باور بفرماييد بعد از خواندن آن كتاب لعنتي به معني واقعي كلمه انگشت به دهن مانده بودم. حين خواندن سرم دَنگ دَنگ صدا مي داد. اشتهايِ اشباع ناپذيري داشتم تا آن حماسهء منثور را به يك باره ببلعم. آن دنياي رنگارنگِ مرموزِ سرشار از ايجاز و استعاره. سرهنگ ها، تيمسار ها، شاعران، كارگران، فاحشه ها،قلعهء شهر نو، انقلابي ها و همه و همه از پيش چشمانم رژه مي رفتند. خودم را در اتاقِ سرد و كوچكي كه داشتيم محبوس كرده بودم و در عرض يك هفته يا كمتر از آن كتاب را خلاص كردم و مثل خوابگرد ها به هر گوشه كه مي رفتم يا از شما سخن مي گفتم و يا هم از كتاب تان. بعد از آن بيكار ننشستم و رفتم سراغِ اصل ماجرا: «روزگار دوزخي آقاي اياز» ناشرِ انگليسي يا فرانسوي كتاب گفته بود كه اين يكي با بورخس كله مي زند و حقا كه راست مي گفت. شما آن كتاب را با خون تان نوشتيد و من هم با همهء گوشت و پوستم ذره به ذره خواندمش و بيشتر از هر زماني از نبوغ و چيره دستي تان متحير شدم. حسادت كه بماند به جاي خود. آقاي براهني، «ايازِ» شما هنوز هم با من است. هنوز در من زندگي مي كند. شاه به ناحق رمان شما را خمير نكرد. بايد اقرار كنم كه «اياز» چنان كوبنده و با صلابت است كه ياراي آن را دارد كه پايه هاي جبر هر جابري را بجنباند. چه شاه باشد، چه شيخ. از هر دوي اينان روي خوشي نديديد ولي چه باك كه در قلب و ضميرِ من و ما هميشه جاودان مي مانيد. در دور غربت بار ها و بار ها شعر هاي تان را زير لب خوانده ام و به رمان هاي تان انديشيده ام. در قطر، در گرمي و حرارتِ مرد افكن ابو نخله و در آن هنگامي كه اصلاً نمي دانستم فلكِ لعبت باز چه چيزي براي مان در چانته دارد همه جا و هميشه مي گفتم: «آخر یک نفر به ما بگوید که چکار کنیم!» حال هم كه آمريكا آمده ام و سفرم پير شده روزي نيست كه اين ابيات را زمزمه نكنم و طعمِ تلخي دهانم را فرا نگيرد:
«دق که ندانی که چیست گرفتم دق
که ندانی تو خانم زیبا
حال تمامَم از آن تو بادا گر چه ندارم خانه در این جا خانه در آن جا
سَر که ندارم که طشت بیاری که سر دَهَمَت سر
با توام ایرانه خانم زیبا! »