آخر هفتهی به شدت درگیر روزمرهگیهای زندگی، داشتم فکر میکردم که برای رهایی از خستهگی روزهای دلگیر هفته سپری شده چه باید کنم، چون میخواستم اینکه آن هفته چگونه سپری شده و چه اتفاقات افتاده است، فراموش گردد. آدم نیاز دارد یک روز را هم که شده برای خودش باشد و به ذهن خویش آرامش بدهد و از سوی دیگر طبق معمول میبایست سر کلاس درس حاضر میشدم.
هر چه بود به زمان نیاز داشتم، به لحظات عاری از گذشته.
در کودکی شنیده بودم که زندگی آدمها در عصر امروزی ماشینی است و این برای من همیشه مثل معمایی بود پیچیده و مبهم و یا لااقل من دربارهاش چیزی نمیدانستم. حالا که بزرگ شدهام، فکر میکنم این دیگر معمایی نیست، حالا مثل ماشین خودکارم و این را در رگ رگ وجودم حس میکنم. یعنی این که به مثابه ماشینی راس ساعت معین باید از خواب برخاست، سر کار رفت، یا هم به دانشگاه، بعد درگیریهای روزمرهگی و سپس با خستهگی سراغ بستر خواب گرفت. پس منظورم را حتما میفهمید وقتی میگویم ماشینی شدن، بهتر است بگویم ماشینی شدن چیزی نیست جز آماده ساختن قلب و ذهن و گوشت و پوست آدمی برای زندگی، چنان چرخها و عقربههای یک ساعت دیواری.
نخستین اثری که از پی چنین زیستن میآید انزوای آدمی است و فاصلهگرفتن اطرافیان. آدمها نسبت به هم بیتفاوت شده اند و غرق شدن در هیاهوی زندگی باعث از میان رفتن صمیمت و عاطفه گردیده است.
شاید کوچکترین سرگرمی در چنین روزگار، سر زدن به صفحات اجتماعی باشد؛ اما گاهی این هم بر انزوا میافزاید. گاهی فکر میکنم که شبکههای اجتماعی بر رنجهایم میافزایند.
با این همه، امروز بیخیال همه چیز استم و روز را برای خود اختصاص دادهام.
جادهها خلوت بودند.هیچ کس در آنجا حضور نداشت یا من حضور کسی را احساس نمیکردم. در آن جاده بی سرو صدا، شروع به قدم زدن کردم. غرق در افکار و خیالات، مسافت طولانی را پیمودم و ناگهان به مسیری سرخوردم، مسیری بی نهایت زیبا، مسیری پوشیده از علف و سبزه و دو طرف آن احاطه با درختان سبزو تنومند . مسیری حیرت انگیزی که شگفتیها و زیباییهای طبیعیاش را بر رخم میکشید.
هر قدر بیشتر رفتم زیباییها بیشتر شدند، درختها انبوهتر و راه باریکتر.
عطر خوش گلهای رنگارنگ به مشامم میرسید. نواهای پرندگان که از لانه هایشان بیرون میآمدند، گوشهایم را نوازش میدادند. قطرات شبنم روی برگها و گلها مثل دانه های مروراید معلوم میشدند.
چند قدم دورتر جویباری بود که صدای برخورد آب آن با سنگها، موسیقی زیبایی را پخش میکرد. انگار به ارکستری از نواهای طبیعی گوش میدادم، صداها همآهنگ بودند و ملودی دلپذیری را در هوا پخش میکردند.
کمی آنسو زیر سایه درختی نشستم، درختی تنومند که تا هنوز اره نهشده بود، متوجه شدم که هرگز مشابه آن درختی ندیدهام، پای درخت، به نگاههای بلند و رازناکش نگاه کردم، به سالهای که این درخت سپری کرده و خاطرات که در کنار آن ثبت گردیدهاند، اندیشیدم.
همزمان وزش ملایم باد را بر صورتم احساس کردم و غرق و محو این همه زیبایی بودم. حس مبهمی داشتم. ناگهان دستی بر شانهام گذاشته شد، روی برگشتاندم، پیرزنی با کمر خمیده و نگاه معصومانه در کنارم قرار داشت، نگاه مملو از مهربانی و خنده بر لب جویای حالم شد، صدای گرم و دلنشیناش آرامش بخش بود و من از دیدنش احساس شادمانی کردم، گویا اینکه او را میشناسم.
گفت خسته و افسردهای؛
گفتم آری؛
دستم را گرفت و گفت بیا با هم برویم، بیاختیار روانه شدم و هر دو به راه افتادیم. وارد محلهیی شدیم، محلهای که در آنجا آرامش حکمفرما بود، خانههای کاهگِلی و سنگی به زبیای آن محله افزوده بودند، ساکنانی با چهرههای بشاش و خندهروی، نگاههایی آکنده از مهر و محبت؛ با نگاه های شان به فرد احساس مصئونیت میدادند. از دلهره و هیاهو خبری نهبود.
هوا کم کم سرد میشد، وارد کلبه پیر زن شدم، آتشی افروخت، هر دو کنارش نشستیم و از پنجره اتاق میتوانستم گلهای چمن را نگاه کنم.
پیرزن کمی مصروف شد و با پیالهای چای سیاه و جعبه شیرینی نمایان شد، با مهر و نوزاش تعارفی کرد، طوری حرف میزد که گویی همه چیز عادی است، با مهربانی سخن میگفت. خواستم چیزی از دلخوریهای زندگی برایش بگویم، گفت نه، نباید سراغ گذشته را گرفت و خود را اذیت کرد. گفت اینجا کسی سراغ گذشته را نمیگیرد، زندگی ما آهسته به پیش میرود و همه یکدیگر خود را دوست دارند، بدون کدام توقعی و چشمداشتی. کوشش کردم سخنش را به جا بیاورم اما گمان کردم ذهنم کُندی میکرد، پیر زن ادامه داد که اینجا هر روز طلوع خورشید جشن گرفته میشود و همه با خیال آسوده، روز جدید را استقبال میکنند.
همین طور که حرف میزد برایم قصه کرد که رنج و اندوه در محلهای شان ممنوع است، چون آنچه را بدست میآورند ارج مینهند. میگفت فقط باید شاد بود و از عشق و امید حرف زد، این دو ما را وامیدارد تا زندگی را تحمل نماییم.
پیر زن گفت، بنگر عزیزم!
امید بستن چیزی خوبی است، امید برای ما امکان این را میدهد، تا شگفتیها و لذتها را تجربه کنیم. زیبایی هر کجا در کمین ماست و این ما استیم که باید آن را شناسایی کنیم، در زندگی روزانه و در طبیعت. نخستین صلح، آشتی با خود است و سپس آشتی با دیگران، پس به زیبایی میتوان امیدوار بود، اگر هیچ امیدی نباشد زندگی غیر قابل تحمل میگردد.
مثالهای پیر زن اغوا کننده و ساده بودند، میگفت، عشق و امید را میتوان در چشمان زیبایی آن زنی باردار دید که بیصبرانه در انتظار آمدن کودکاش است و این عشق است که همه درد و رنج را به لذت برایش مبدل میسازد. اگر چنین نباشد، آن زن باردار چگونه قادر است که یک جسمی را به مدت ۹ با خود همیشه وقت حمل نماید.
عشق و امید را میتوان از نگاهی زیبایی آن مادری خواند که در انتظار برگشتن پسر سربازش از میدان نبرد است. میداند که پسرش در یک نبرد سخت درگیر است، ولی این عشق است که او را وامیدارد به زندگی امید داشته باشد و چشم به راه فرزندش باشد.
امید خوشباوری نیست، بلکه یک طرزتفکر است برای انگیزهای آدمی از بهر زیستن و اینکه با وجود موانع سر راه مان و ندانستن اینکه چگونه و چه زمانی داستان زندگی ما به پایان می رسد، برای ادامه سفر زندگی انگیزه داشته باشیم و به اهداف مان برسیم.
حرف پیر زن را بریدم و پرسیدم منظورش از هدف چیست؟ گفت، اینکه آرامش به دست بیاوریم.
پیر زن چنان معلم زندگی سخن میگفت و مطمین و استوار استدلال میکرد، از مکثی روی گشتاند و برایم گفت که زندگی مملو از رنجهای بشر است. هر فرد در زندگانیاش رنجهایی دارد؛ اما بهتر است طوری از پس رنجهایش برآید که باعث رنجش دیگری نشود، در مبارزه با رنجها و دشواریها اگر بر زمین خورد، بایست دوباره به پاخیزد و این امید است که در بدترین شرایط ما را وامیدارد بهتر بایستیم و هیچ چیز قدرتمند تر از امید و عشق نیست.
با این جمله حرفهایش را به پایان رساند، زندگی همین لحظهها است که دارد سپری می شود آن را برایت پر از لبخند، آرامش و شادی بساز و به هر جا که میروی عشق را پخش کن، مردم را خوش حال بساز و این هدیهای است از تو به دیگران. با این هدیه ممکن حال یکی بهتر شود پس آن را دریغ مکن.