+ هر صبح وقتی از خواب بیدار میشوی چهکار میکنی؟
– اخبار میخوانم.
+ چگونه اخباری؟
– اخبار افغانستان، اخبار جهان، و اخبار سوییس.
+ مگر مسلمانان هر صبح نماز نمیخوانند؟
+ دیریست نماز من خواندن اخبار شده.
– خوب نخواهد بود اخبار خواندن را رها کنی؟ چون فکر میکنم یکی از دلایل بی خوابیات همین است.
+ پس چهکار کنم؟
– فقط اخبار نخوان! برایت قُرص توصیه میکنم. کمی آرامتر شو!
– اما من حالا معتاد این دید شدهام.
+ چه دیدی؟
– اینکه جهان یک جنایتگاه است.
+ چه تصویر تاریکی! چرا نمیتوانی به زیباییهای جهان ببینی؟ چرا مثلاً کنار دریای شهر نمیروی و آنجا به مردمان خوشحال نگاه نمیکنی؟
– نمیدانم. من حتی در چهرههای شاد جنایت میبینم. من پیوندی میبینم میان این شادیها و آن ناشادیها. من جهان را درکُل میبنم. جهان در جز وجود ندارد.
+ تو نیاز به مداوا داری.
– من یا جهان؟
+ نه، تو.
– چرا جهان نه؟
+ جهان خیلی بزرگ است. ما در برابر آن کمتر از یک پشه هستیم.
– چرا پشه را دستکم میگیری؟ میدانی پشهها سالانه به چه تعداد انسانها را میکشند؟
+ من نگفتم پشه. گفتم کمتر از پشه.
– درست است. ویروس کرونا مثلاً کوچکتر از یک پشه است. میبینیم او جهان را به چه روزی نشانده.
+ من علاقهای به بحث فلسفی ندارم. تو میدانی من چه میگویم. بگذار صریحتر باشم. تو چه داری؟ چهکار کرده میتوانی در برابر این جهان؟ اصلاً تو کی هستی؟ یک مهاجر بدبخت که نه اینجا جایی دارد و نه در کشور خودش. تازه اگر آنجا را بتوان یک کشور خواند!
– اگر اینطور است، که همینطور هم است، پس تو چرا به من میگویی آرام باشم و به مردمان شاد بی اندیشم؟
+ این را میگویم تا بدبختیات را فراموش کنی.
– اگر بد بختیام یادم برود دیگر بدبخت نخواهم بود؟
+ من این را نگفتم. حداقل تو این حس را نخواهی داشت.
– تو این حس را از کجا میدانی؟ آیا تو اصلاً در زندگیات بدبخت بودهای؟
+ مسلماً که بلی. تمام انسانها بدبختی کشیدهاند.
– برای آخرین باری که در کشور شما جنگ رخداد چه زمانی بود؟
+ خوب، در جریان جنگ دوم جهانی هیتلر تصمیم داشت بر کشور ما حمله کند.
– پس چه شد؟
+ البته حمله نکرد. اما درهرحال، من آن زمان زاده نشده بودم. ببین! باید چیزهایی را فراموش کنی! باید بر اعصابت دیگر فشار نیاوری! چرا شما نمیخواهید بهپیش بروید؟ چرا همیش چسبیدهاید به گذشته، به آن سالهای تار و تاریک؟ میدانی فرق میان ما و شما چیست؟ ما قرونوسطی داریم و قرون جدید. یکچیزی درشتی این دو تا را از هم جدا کرده و ما به افتخار از آن یاد میکنیم. شما اما این اتفاق را تجربه نکردهاید. شما هنوز که هنوز است افتخار دارید مانند اعراب قرونوسطی زندگی میکنید. برای همین برایت میگویم مدرن شو! آن گذشته را فراموش کن!
– اما جنایتهای که من به آن میاندیشم در عصر مدرن رخدادهاند. همین دیروز. کمونیسم و آزادی و دموکراسی، حتی آن نسخۀ دین قرونوسطایی – همه مدرن بودند. بااینحال، تو راست میگویی. ما مردمان قرونوسطایی هستیم. ما نمیتوانیم سلاحهای پیشرفته بسازیم. ما عقبماندهایم تانک ساخته نمیتوانیم و نه هم بمبهای که از آسمانها بر آدم میبارند. میدانی کی آنها را بر ما گران میفروشد؟
+ بلی. اما تحلیلات احمقانه است. ما چه وقت به دست کسی سلاح دادهایم و از او خواستهایم هموطن خود را بُکُشد؟ اگر سلاح نباشد مطمئنم شما این کار را با کارد، با سنگ، نمیدانم با آتش انجام خواهید داد. مگر همین شما زنان خود را تنها بر بنیاد یک آوازهای سر کوچه در ملاء عام سنگباران نمیکنید؟ مگر آن زن را – فرخنده را به آتش نکشیدید؟
– ما آرام بودیم. ما داشتیم مثل شما متمدن میشدیم. مردان ما مثل شما شروع کرده بودند به دریشی پوشیدن. همهچیز بهدرستی به پیش میرفت که بر ما حمله کردند. چون رنگ پوست آنها سرخ بود، سفیدپوستان آنها را دوست نداشتند. هیولاییای در برابر آن پروراندند. این دو به جان هم افتادند. ما مُردیم، صدها هزار تن. کودکان ما نیز کشته شدند. شهر ما خیلی شبه جایی شده بود که صد بمب اتم در آن منفجرشده است. اما شما آمدید اسم آن را جنگ سرد گذاشتید. میدانی من وقتی در کودکی از رادیو بیبیسی میشنیدم که در افغانستان جنگ سرد جریان دارد، فکر میکردم بمبهای که بر ما میبارند، و راکتهای که بر شهر پرتاب میشوند، همه برای گرم کردن ما هستند. فکر میکردم جنگ سرد ما را از سردی بسیار میکُشد. تشکر میکردم از هر آنکه بر شهر آتش میباراند و این جنگ را گرم نگهمیدارد.
+ اما این را هم حس کردهای، اینکه شما هنوز همه کودک هستید؟ اینکه هنوز بزرگ نشدهاید؟ چرا مسئولیت هیچ کاری را شما بر عهدهای خویش نمیگیرید؟ همهچیز به دلیل دیگری – به هر دلیلی جز خودتان. حس میکنم وقت آن رسیده تا بزرگ شوید. هر کودکی یک روز بزرگ میشود و فکر میکنم دیریست که این روز برای شما فرارسیده.
– چرا شما مسئولیت نمیگیرید؟ چرا نمیپذیرید که برای آتش افروخته در آنسوی آبها، اندکی هیزم ازاینجا نیز میرسد؟ چرا همین را نمیپذیرید؟ چرا جهان را در کُل نمیبینید؟ چرا این جهان مسئولیتها را تقسیم نمیکند؟ چرا باید همواره ما مسئول همهچیز باشیم و یا تنها شما؟ چرا هر دو نیستیم؟
+ تنها چیزی که من میدانم این است که ما میخواهیم خوشحال باشیم. و تنها چیزی که من از تو میخواهم این است که این خواست را تو هم داشته باش.
_ من دیریست این آرزو را دارم. برایم قرص توصیه کن. من میخواهم خوشحال باشم – مثل شما.
دست مریزاد! تمام جوانب و جهات مشکلات اینروزهای جامعهی افغانستان را با چند سوال و جواب ساده به تصویر کشیدید. 🙂
Wowwwwwwwww
It’s so niceeee deep and meaningful .
I liked it and want to cry
But there is no tear.
Anyways keep up I really like it even can say loved it .
Wish you all the best