ساعت ۱۲ شب؛ من باپیاله چای سیاه کنار پنجره نشسته ام، فضا آکنده از ناامیدی، یاس و تاریکی است.
ذهن من هم درگیر اتفاقات ناخوشایند روز؛ از خواب هیچ اثری نیست، احساس بیهودگی مینمایم، سرم بالای تنهام سنگینی میکند و اصلن حالی خوبی ندارم. برای گریز از درگیریها به سراغ صفحات اجتماعی میروم. سرگردان از یک صفحه به صفحه دیگر، هیچ خبری خوشحال کننده یا پیام مثبتی نمیبینم. همه از حوادث ناگوار مثل انتحار، انفجار، کشتار و ناامنی که جز زندگی روزمره گردیده است، نوشته اند. با پست های عده افراد فرصتجو که به قول عام کاسه را از آش داغتر میبینند، بر میخورم. اینها افرادیاند که با دامن زدن به موضوعات قومی، سمتی، زبانی و شایعه پراگنیها فضای مجازی را دگرگون ساخته اند، با نقابی که بر چهره دارند بیشتر به دنبال منافع شخصی خویش هستند، فراتر از خود نمیاندیشند، درباره هیچ کسی و هیچ چیزی، به کارکترهای شبکههای مجازی نگاه میکنم، فکر میکنم احمقهای اند دنبال چیزی، شاید دنبال هویتهای سرگردانی باشند که از آن بدرستی معلومات ندارند.
از حماقت و کوتهفکری انسانها، اینکه هنوز هم افکار و اندیشه شان در گذشته باقی مانده است، احساس مایوسی و دلسردی می نمایم.
پستها؛ یکی پشت سر هم میایند و میروند، تمامی ندارد. با خودم میگویم این چیز ها فقط حال آدم را بدتر می کند.
دنیایی مجازی رنگ دنیایی حقیقی را به خود گرفته است، در دنیای حقیقی کسی دیگری را در رسیدن به اهدافاش یاری نمیرساند و نه کسی برای دیگری قربانی می دهد؛ بلکه بیشتر باعث آزار و اذیت هم میشوند واز دیدن رنج همنوع خود، لذت می برند. روابط آدمیان بیشتر استوار بر سودجویی شخصی شان است، اینکه به چه کاری دست یازند تا از هم سود ببرند و همدیگر را وسیلهيي برای رسیدن به اهداف خویش سازند. برخوردها تبعیض آمیز ودیدگاهها توهینآمیز اند. دنیا ما مملو از این گونه آدمها است، آغشته با مالیخولیای قوم و شهرت برای خود و نفرت برای دیگران.
نمیدانم زودتر به مبارزه در مقابل کی برخیزم؛ از روبرو شدن با چنین چهره ها وحشت دارم. از اینکه یک نظارهگرم و نمی توانم بانی تغییرات باشم، برایم خیلی کسالت بار است و احساساتم را جریحه دار می سازد.
شاید هم گریز سادهتر از ماندن است، گریز از هیاهو، حس میکنم یگانه پناگاهم تنهاییام است، به آن پناه میبرم.
در تنهایی، ذهنم درگیر پرسشهای بیشتری میگردد. این پرسشها فرصت لذت بردن از تنهایی را نیز از من میگیرد و نمیگذارد آرامش را دریابم. عرصهای نیست، جایی نیست و من درماندهام در این میان.
آیا زمانی خواهد رسید که دیگر افراد فرصت جو و تشنه قدرت، در میان مردم جایگاه نداشته و کسی به حرف شان باور نکند؟
چه زمانی این عصبیت از میان خواهد رفت؟ انسان چه زمانی ترانهای آزادی را خواهد سرود؟
آیا روزگاری خواهد رسید که دیگر نیاز به فریاد زدن از تساوی جنستی نداشته باشیم؟
آیا دنیا جای بهتری برای زندگی کردن خواهد شد؟
نمی توانم به هیچ از یک از آن پرسش ها پاسخ بدهم و حتی کسی نیست که برایم جوابی دهد.
گوشیام را میگیرم، لیست شمارهها را یکی یکی تا و بالا مینگرم تا دوستی دریابم و درباره این دلخوریها حرف بزنیم. به یکی پیامک میفرستم، اما پاسخی دریافت نمیکنم.
دوست!!!
اما کی؟
این روزها دوستیها هم کمرنگ شدهاند و آدم ها نسبت به همدیگر بیاعتمادند. هر کس در دنیایی خود تنهاست. دوستداشتن، عشق، مهربانی و صداقت را تنها میتوان در نوشتهها و داستانها پیدا کرد. آن هم داستانهای کلاسیک.
به دنبال نوشتن میروم، قلم برمیدارم تا برای رهایی از فکرهای اذیتکننده چند سطری بنوسیم، اما نمیدانم در باره کی و از چی بنویسم.
کاغذها را یک پی دیگر مچاله نموده و به زباله دانی میاندازم….
همه چیز را رها میکنم، به خود پناه میبرم و با خود به درد دل می پردازم، چه کسی بهتر از خود آدم؟!
هیچ کس نمیتواند، مثل خود آدم شرایط پیراموناش را درک کند و به حرفهایش گوش دهد.
از خوبیها و بدیهای روزگار حرف میزنم بدون هراس از قضاوت شدن.
گاهی می خندم و گاهی بخاطر اتفاقات بد، گریه میکنم. خودم را در آغوش میگیرم و بلند بلند گریه می کنم، احساس میکنم که هر قطره اشک بدبینیهایم را با خود به بیرون میریزد، راحت میشوم و به آرامش که وصفناپذیر است، دست مییابم.
معنی گریه ضعیفی و ناتوانی نیست، گریه هم مانند خنده خوشایند است و آن دو به مثابه دو روی یک سکه هستند.
گریه زیباست،
برای بیان ناگفتههای که انسان حتا قادر به اعتراف با خودش نیست،
برای پاک کردن و زدودن احساسات رنجآور،
برای فراموش کردن اتفاقات ناخوشایند،
هر پدیده زیبا است، ارتباط دارد به این که ما چگونه به آن می نگریم.
این قصهها آنقدر به درازا می کشد که هیچ پایانی نمی یابد.
و با خود این گفته را زمزمه می نمایم که « تنهایی تقدیر آدمهایی است که در قلبشان قبرستانی از حرفهای ناگفته دارند.» نمیدانم این را از کجا آموختهام!
می بینم که شب سیاه و تاریک جا عوض کرده به سپیداری و صبح.
شبگیر برایم يادآور میشود که هیچ چیز ماندگار نیست، خوشبین میشوم، با خود میگویم روزی همه چیز بر وفق مراد خواهد شد و من پیروز خواهم شد.
تا اندکی امید است باید زندگی کرد.
نوشته عالی مریم جان واقعا خواندنی بود آنچه نوشته درد مشترک من و هموطنم است روزگار آشفته واقعا ما در این روزگار آشفته درگیر واقعات هستیم که ناخوشایند ورنج آور است اما بر خدای ایمان داریم که قدرت واقعی در دست بلاکیف اوست وایمان داریم بر مهربانی او انشاالله که همه چیز درست میگردد.