بومممممم … انفجار. یک، دو، سه، چهار، پنج کشته. یک، دو، سه، چهار، پنج … بیست زخمی. یک، دو، سه، چهار، پنج … صدهزار حیران. کسی این کار را کرد. کسی که خودش اول مُرد. او اینجا بود. یک دقیقه پیش. خود را به موتر کوبید و آن حالت به این حالت رسید.
خون میبارد اینجا. خون انسان. پرندهها نیز کشته شدند. چهار پرنده که امشب به مهمانی میرفتند. پنج موش کشته شد. آنها از ترسِ پشک در آبرَو باریک زیر جاده پنهان شده بودند. پشک هم کشته شد. گرسنه.
این صحنهای یک فلم است. من این فلم را میبینم. نمیدانم مقتول کیست. نمیدانم قاتل کیست. نمیدانم کی حیران مانده. اما میتوانم اینها را بدانم. کنترل تلویزیون در دستم است. فلم را به عقب میبرم. فلم را نیم ساعت به عقب میبرم. به زمان قبل از انفجار.
شبیر آنجاست. پسر کم ریش، پسر بیست و هشت ساله، پسر لاغر، پسر با قدِ بلند. در جانش پیراهنیست به رنگ خاک. بر سرش کلاهیست به رنگ شب. صورتش یک تابلوست. تابلوی پر از خط. هزار خط از رنج. هزار خط از محرومیت. واسکتش نصواری است. واسکت سنگین. واسکتی که نباید آن را بپوشد. واسکت سنگینتر از خودش.
اینجا جاده است. در سرزمین که آن را جاده میخوانند. صدا از هزار سو به گوش میرسد. اینجا همه چیز به فروش میرود. اینجا همه چیز خرید میشود. همایون اینجاست. کنار جاده. در برابرِ کراچیای با چهار تایر. روی کراچی چهار چیز است: بادنجان رومی، لیمو، بادرنگ و مرچ تازه. او صدا میزند. پی هم. هیچ وقفهای در کارش نیست: بادنجان رومی، لیمو، بادرنگ و مرچ تازه. بادنجان رومی … . امروز این نامها را هزار بار صدا زده. تا این لحظه. نخیر یکلحظه گذشت، یک هزار و یکبار. او جز این هیچ سخن دیگر ندارد.
گل احمد لیمو میخرد. بادنجان رومی هم. او نیز اینجاست. حالا ساعت شش شام است. گل احمد تمام روز را در فیسبوک سپری کرد. او آنجا دلش را خالی میکند. بر دیگران. بر تمام آنانی که هم قومش نیستند. برای او بزرگان قوم خودش همه سوپر انساناند. برای او انسانها برابر نیستند؛ سلسله مراتبی وجود دارد: سوپر انسانهای هم قوم، انسانهای عادی هم قوم و دیگران – نا انسانها. او مشاور است در جایی. او صلاحیتدار است در جایی. او حق را به حقدار میرساند در جایی. او از سوپر انسانهای صلاحیتدار هم قومش جز نشستن روی چوکی چیزی دیگری نمیخواهد.
زلیخا نیز اینجاست. با دستکولش. با چادر و دامنش. چهار سال پیش فارغ شده بود. او اولین دختر خانواده بود که پوهنتون را تمام کرده بود. مادرش از او خواست لیمو بیاورد – امروز. او پس از کار به اینجا آمده. او تمام روز تقریباً هیچ کاری نکرد. هر کی به دفترش آمد برایش گفت: «رئیس صاحب نیست، جلسه دارد». او ساعت ده سر وظیفه آمده بود. او سه ساعت را برای خوردن نان چاشت سپری کرده بود. وقتی دفترش را ترک میکرد گفته بود: «امروز چقدر خسته شدم!».
توماس در درون موتر است. موتر زری. اسلحۀ امریکایی را محکم در دستش گرفته. او از لاسن انجلس به اینجا آمده. به جاده. او رشتۀ اقتصاد را خیلی دوست دارد. حاضر است برای آن انسان بکشد. پوهنتون کلمبیا از او یک صد و هشتاد هزار دلار خواسته. این فیس دورهای لیسانس است. پس از هر ماه برایش معاش داده میشود. سه سال میباید اینجا بماند. اگر میخواهد فیس کلمبیا را گِرد بیاورد.
شبیر، آن مرد لاغر. او از سمت جنوب جاده میاید. طالبان در جنوبِ جاده مکتب شبیر را به آتش کشیدند. طالبان از قبل آنجا منتظر بودند. منتظر کمکی. کمک به آنها رسید. همایون تنها چهار نام را به زبان آورد. گل احمد انسانها را قسمت کرد. زلیخا هیچ کاری به مردم نکرد و توماس جز کشتن چیزی یاد داشت. طالبان از همایون، گل احمد، زلیخا و توماس تشکر کردند. طالبان در نماز نفل به هر چهار دعای خیر کردند.
وقتی شبیر کودک بود طالبان پدر او را کشته بودند. طالبان اولین مردی که آنجا سردخانۀ بزرگ برای نگهداری خربزه میساخت را نیز ربوده بودند. شش هفته گذشته بود. مردم قریه تنها سر مرد را دیده بودند. در جویچهای نزدیک مسجد. شبیر سر او را با بیل از جویچه بیرون کشیده بود. شبیر به مسجد رفته بود. آنجا ملایی از او خواسته بود به پاکستان برود. او این کار را کرده بود. شبیر اما حالا باید به جنت برود. شبیر معتقد است همه برابرند. حتی گاوها با انسانها. برای شبیر کشتن گاو با کشتن انسان تفاوت ندارد. شبیر میگوید لازم است خیری از ریختن خون چیزی خلق گردد.
بومممممم … انفجار. یک، دو، سه، چهار، پنج کشته. شبیر، همایون، گل احمد، زلیخا و توماس. یک، دو، سه، چهار، پنج … بیست زخمی. یک، دو، سه، چهار … صدهزار حیران.
قاتل چه کسی است؟ مقتول کیست؟ آیا همایون قاتل است؟ رئیس بزرگ توماس کیست؟ رئیس مستقیم زلیخا چه کسی است؟ گل احمد چهکاره است؟ رئیس او قاتل است؟ شبیر قاتل است یا مقتول؟ طالب کیست؟ عدالت چیست؟ نمیدانم. من فلم را دوباره به عقب میبرم.