این اتفاق دیروز واقع شد. او دیگر نمیتوانست تحمل کند. او راهی جز این نداشت. او باید میمُرد. حقیقتاً اگر من جای او بودم خیلی وقت این کار را میکردم و نمیگذاشتم رنج، بیشتر از آن مرا خُرد کند. رنج شکنجه است و هر چه زودتر از شکنجه بتوان فرار کرد، بهتر است. خدا اما شجاع نبود. او از بندگانش کمتر شجاع بود. اگرچه در تمام کتابهای که برای آنان فرستاده بود او خود را شجاعترینِ شجاعان خوانده بود، اما وقوع دیروزی حادثه – دیرتر واقعشدن آن – خلاف این را به اثبات رسانید. او لاف زده بود. او هیچ سنخیتی با دستساختههای خودش نداشت. به ویژه با آنانیکه مرگ را چون آبسرد در بیابانِ گرم میجویند.
خدا از دیر زمانی به این اندیشیده بود. او فلم میدید اما تمام دیالوگهای آن را قبل از گفتن آنها از سوی گوینده، میدانست. خدا میدانست آن فلم چگونه پایانی خواهد داشت. خدا رمان میخواند. او قبل از اتمام آن میدانست قهرمان در آن به چه سرنوشتی گرفتار میشود. خدا حتی رمانهای نانوشتهای نویسنده را میدانست. او رمانهای نویسندههای دیگر را نیز میدانست. بدون خواندن آنها.
خدا سفر کردن هم دوست نداشت. بااینحال، او به تمام مکانها سفر کرده بود. او غذای هندی خورده بود، او در جزایر بحر الکاهل در هتل مانده بود و نیز به قطب شمال رفته بود تا خرسهای سفید آنجا را ببیند. اما در تمام این سفرها جز درد چیزی نصیبش نشده بود. خدا نمیتوانست حس انسانی را داشته باشد که برای اولینبار به هند قدم میگذارد – یک افغان که اولین سفر زندگیاش رفتن به هند است. بوی آنجا و بیروبار هند – هیچچیز برای خدا نو نبود. او میدانست و از خیلی وقت پیش که با رفتن به هند چه چیزی در انتظارش خواهد بود. او پیش از رفتن به جزیرههای الکاهل، آفتاب آن را حس کرده بود و مناظر سبز آن را دیده بود. او خرسهای قطبی را با چوچههای آنها هنگام شکار دیده بود – از یکمتری. او اصلاً نیاز به سفر نداشت. او حرکت نمیکرد. او نیاز نداشت پاسپورت داشته باشد و درخواست ویزه بدهد. او شهروند هیچ کشوری نبود. او نه سرود ملی داشت، نه رئیسجمهور و نه هم بیرق. او از همه چیز محروم بود.
خدا تنها بود. نه اینکه با خدایان دیگر قهر کرده بود و میباید، در این صورت، میرفت و از آنها معذرت میخواست و با آنها آشتی میکرد – نه. او تنها بود. خدای دیگری – موجودی دیگری مثل او – وجود نداشت. هیچ کسی حرف دل او را نمیدانست. مثل تنها دایناسور بهجامانده. او میخواست کسی او را درک کند – یک دایناسور را – و بداند چرا او میگیرید و برایش دل داری بدهد. اما چنین کسی نبود. او تنها میگریست و تنها رنج میبرد.
خدا بالأخره تصمیم گرفت دوستی برای خود بسازد. او میتوانست این کار را انجام دهد. اما این چه لذتی خواهد داشت که دوست خودتان را خودتان ساخته باشید و او در دوستی میان شما هیچ نقشی نداشته باشید؟ آیا شما میتوانید با یک رُبات دوست باشید؟ اما خدا مجبور بود. او نمیتوانست مثل انسانها دوست داشته باشد. او میباید خودش دوست خود را خلق میکرد و به او امر میکرد دوستش باشد. او وی را خلق کرد – دوستش را. اسم او شیطان بود. او دوستش باقی ماند. آنها با هم قصه میکردند. برای مدتی. سپس دوستِ وی فرار کرد. من شیطان را درک میکنم. به نظر من او هیچ ملامت نیست. کی میتواند با کسی دوست باشد که بداند وی توسط او برای دوست بودن با او خلق شده است؟ اگر من بدانم کسی مرا برای این منظور خلق کرده است از او نفرت خواهم داشت. شیطان دلیل دیگری نیز برای دوری از خدا داشت. او هیچگاه خدا را نمیتوانست خوشحال بسازد. بهترین سخن شیطان برای خدا سخن کهنه بود. خدا از قبل میدانست آن سخن چیست. او یک ربات بود و عیار شده بود به خدا بگوید که او بزرگترین است. کجای این حرف میتوانست خدا را خوشحال سازد؟ این امر شیطان را خسته ساخته بود. از آن پس شیطان دیگر دوست خدا نبود؛ او با انسان دوست شد.
خدا بیشتر رنجید. یگانه دوست او از او برید. یگانه دوست او که وی را به همین منظور خلق کرده بود از او خسته شد و او را به موجودهای پست روی زمین ترجیح داد. من خدا را درک میکنم. باوجوداینکه هیچگاه خدا نبودیم. خدا حق دارد برنجد. خدا حق دارد بگیرید. من حالا میدانم باران از کجا میاید.
خدا گاهی به جهان نگاه میکرد. به ظرافت او. به بزرگی آن و به زیباییاش. تمام اینها ستودنی بودند و او برای اینها به خود میبالید. اما این مایهی رنج هم بود. او نمیدانست چرا اینها را همه خلق کرده است. او زندگی خود را وقف کاری کرده بود که هیچ فایدهای برای او نداشت. خدا به انسان نگاه میکرد. او میدید که حتی احمقترین انسان کاری مثل او نمیکند. گاهی به همین دلیل بر خدایی خودش شک میکرد. او چطور میتوانست خدا باشد اما احمقتر از مخلوقش؟
خدا هیچ زندگیای برای خودش نداشت. خدا هنگامیکه جهان را آفریده بود، در همان زمان تصمیم گرفته بود تا روزی آن را از میان بردارد. برای مخلوقاتش گفته بود که آن روز قیامت نام دارد. بعد چون دیده بود مضمونی دیگری برای مصروفیت نخواهد داشت، جهانهای دیگری خلق کرده بود: جنت و دوزخ. وعده داده بود که این دو جهان بعدی را ویران نمیسازد. تصمیم گرفته بود آنها را برای همیش برقرار نگه دارد و تمام لوازم آنها را فراهم سازد. بااینوجود، او قبل از خودکشی از این تصمیم سرگشته بود. این چه وظیفهای است که نگهبان و مسئول تدارکات باغ عیش و عشرت و سختی و رنج برای بندگانت باشی. این خود ذلت است. این سختتر از نگهبانی همچون محلات در روی زمین است. نگهبان اینجایی مثلاً گاهی خود وارد عشرت خانه میشود و آنجا از عیش نصیب خویش را میبرد. اما خدا این امکان را نداشت. او نمیتوانست با حورها بخوابد. معلوم نبود او چه گرایش جنسیای دارد. اصلاً او علاقهای جنسی شاید نداشت.
خدا موجودی بود که نه زبانی برای حس مزهای غذاها داشت، نه کسی که به سخن دل او گوش دهد و نه هم آلتی تناسلی برای لذت بردن از سکس. او وصیتنامهای خود را نوشت. بعد آن را نابود کرد و سپس خودکشی کرد. روح خدا شاد و جای او بهشت خدایان باد!