«پریِ كوچكِ غمگين» درنگی در زندگی و شعر فروغ فرخزاد

جاذبه اي كهربا واري كه زندگي، شخصيت و شعرِ سرنوشت ساز فروغ الزمانِ فرخ زاد، اين «پريِ كوچكِ غمگين» شعر پارسي بر من و عدهء كثيري از خواننده گانِ خود اعمال كرده؛ مرا به اين واداشت كه اين كوتاههء ناچيز را-كه البته در خورِ او و هنرش نخواهد بود- بنويسم. بايد خاطر نشان بسازم كه در عرصه شعر و ادبيات بي سوادِ محض هستم و اميدوار هستم ديدهء خطاپوشِ خواننده از سرِ گستاخيِ اين حقير بگذرد.

آشناييِ جديِ من با فروغ به دو سال قبل بر مي گردد. هنگامي كه تازه سر و كاري با اشعار رمانتيك پيدا كرده بودم و او برايم به مثابه ستارهء درخشاني در آسمان سخن سنجي و چكامه مي مانست. زندگي شخصي او را كه به طور غم انگيزي سرشار از پيوست و گسست هاي دراماتيك بودند نمي توان تافتهء جدا بافته از شعرش پنداشت به همين منظور ابتدا درنگي مي كنم در باب زندگي خصوصي فروغ فرخ زاد، زنِ تنها در آستانه فصلي سرد. فروغ در يكي از روز هاي آغازين زمستان 1313 در تهران ديده به جهان گشود. پدر او سرهنگ محمد باقر فرخ زاد از افرادِ سپاه رضا خانِ پهلوي بود و سياست هاي مدرنيزاسيون او را به نوبهء خود عملي مي كرد. خانواده فرخ زاد بخشي از طبقه متوسط شهري بودند. مهم ترين اطلاعات را در موردِ ساليان نخستِ زندگي فروغ، خواهر بزرگ تر اش پورانِ فرخ زاد و برادر كوچك او فريدون فرخ زاد همه گاني ساخته اند. فروغ ارتباط اش را با اين دو تن تا آخر عمر حفظ كرد. توران وزيري تبار، مادرِ فروغ رابطهء مختلط از صميميت و قيادت با او و ديگر فرزندانِ خويش داشت. خانه آنها به گفته پوران فرخ زاد خانه اي بود سرشار از قانون و قانون شكني. سرهنگ فرخ زاد مردي ديكتاتور مآب ولي در عينِ حال مشوق ايل و تبارِ خود در عرصه آموزش شان بود و اين شايد يكي از دلايل متمايز بودن او از ديگر افراد سپاهِ پهلوي بود.

فرخ زاد از يازده سالگي به ادبيات دل بست. دوره دبيرستان را نيمه كاره گذاشت و در صنفِ نقاشي نام نويسي كرد اين نيمه رها كردن تحصيل در حالي بود كه هر چهار برادرِ فروغ تحصيلات دانشگاهي شان را در اروپا به پايهء كمال رساندند. در شانزده سالگي با پرويز شاپور كه يكي از اقوامِ دور او بود آشنا شد و به او كه پانزده سال از خودش بزرگ تر بود دل باخت. واضح است كه خانواده ها به دليل اختلافِ چشمگير سن و سال اين دو با وصلت شان مخالف بودند ولي هر طوري كه بود فروغ با هزار مكافات و با اشك و آه كاري كرد كه پدر و مادرش تن به اين پيوند دهند. شايد فروغ با اين تعجيلي كه در ازدواج به خرج داد و ساليان بعد آن را «عشق و ازدواج مضحك در شانزده سالگي» ناميد؛ مي خواست از شّر سلطهء پدر و خانواده اش كه دل بسته گي چنداني به آنها نداشت، فارغ شود. چنان كه در نامه اي به پرويز شاپور نوشته:
«پرويز… اگر بگويم كه بدتر و بد اخلاق تر از فاميل ما در دنيا وجود ندارد دروغ نگفته ام اين ها فقط مترصدند تا وضعي پيش بيايد و آنها بتوانند مقاصد پليد خودشان را اجرا كنند و بينِ دو نفر تفرقه و جدايي بيندازند و اساسِ سعادت ها را در هم ريزند. من از آنها به علت وجود همين اخلاق زشت هميشه متنفر و گريزان بوده ام»

باري، فروغ و پرويز طي مجلسي ساده به عقد هم در مي آيند و راهيِ شهر اهواز مي شوند. بعد از نُه ماه اولين و يگانه فرزندِ اين دو به دنيا مي آيد و اسمش را كاميار مي گذارند. فروغ محبتي را كه از پدر دريافت نداشته بود در وجود پرويز شاپور جستجو مي كرد. مي پنداشت كه در خانهء شاپور خبري از راه نمايي هاي خشك و قوانين سرد و بي روح نيست. البته پرويز شاپور در شگوفايي و بالنده گيِ هنرِ فروغ فرخ زاد نقش خوبي بازيِ كرد. در اواخر 1333 نخستين مجموعه شعر فروغ تحت عنوان «اسير» به بازار آمد و غوغاي بزرگي به پا كرد. كم كم شعرِ فروغ رقيب زندگي مشترك او با پرويز شاپور شد و او درك كرد كه نمي تواند نقش زن خانه دارِ ايراني را بازي كند و به همين منظور بعد از قريب به يك سال زندگي مشترك روابطِ او با شاپور به تيرگي گراييد و سر انجام از هم جدا شدند. آن گونه كه فريدون و پورانِ فرخ زاد مي گويند، فروغ بعد از جدايي نيز علاقه و احترام خود را به پرويز شاپور حفظ كرد. خودِ او هم دفتر دوم شعر اش «ديوار» را با اين يادداشت به شاپور تقديم كرد: «به پرويز، به ياد گذشتهء مشترك و به اميدِ اين كه اين هديهء كم ارزش مهرباني هاي بي صدا را جبران كند» در همين دفترِ ديوار در چند جاي به دل بستگي خويش به پرويز سخن مي گويد. مثلاً در شعرِ «شكوفه اندوه» چنين مي فرمايد:
در دل چگونه یاد تو می میرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزی است
کو را هزار جلوه رنگین است

بر طبق قوانين آن سال هاي ايران حضانت فرزند به پدر تعلق مي گرفت و فروغ حق نداشت كه سكان سرپرستي كاميِ محبوب اش را به دست بگيرد. فرخ زاد هميشه به خاطر ترك كاميار و محروم ساختنِ او از مهر مادري احساسِ گناه مي كرد. او بعد از جدايي از پرويز دوباره به خانه پدري برگشت ولي پدرش او را به خاطر بدنام ساختن خانواده از خانه بيرون كرد و فروغ كه زني بيست يا بيست و يك ساله بود مدتي با طوسي حائري (همسر شاملو) زندگي كرد. بعد از سه ماهِ آزگار فروغ دوباره به خانه سرهنگ فرخ زاد راه يافت.

نداشتنِ استقلال مالي، دوري از يگانه پسرِ دلبند و ديگر چالش ها منجر به افسرده شدن فرخ زاد شد. او مدتي را در آسايش گاهِ بيماران رواني سپري كرد و بعد از مرخصي با نادر نادرپور، كه از معاصرين و هم گامانِ خود فروغ بود آشنا شد. نادرپور متعلق به طبقه متوسط تهران و دانش آموختهء فرانسه بود. در وي نه از اقتدار پدرانهء سرهنگ فرخ زاد خبري بود و نه از برخوردِ معلم وارِ پرويز شاپور اما با اين همه روابطِ فروغ و نادرپور ديري نپاييد و در سال 1335 اين رشته از هم گسست. نادرپور در شعرِ جان گدازِ «چشم بخت» از خنده هايي كه به گريه ها كشيده شده سخن مي سرايد و چنين مي گويد:
در فروغ این ستارگان بی دوام
روزگار شادی و غمم فرا رسید
آن ، به جز دمی نماند و این همیشه ماند
این ، همیشه ماند و آن به انتها رسید

در سالِ 1337 فروغ الزمانِ فرخ زاد نامِ آشنا در عرصه ادبيات ايران بود و مخالفان و موافقانِ فراوان داشت. او در تاريخ مردانهء ايران، شايد نخستين زني بود كه اين سان بي پرده از احساسات و اميالِ زنانه دادِ سخن مي داد. از «گناه پر ز لذت» در «كنار پيكر لرزان و مدهوش» مي گفت. از زبانِ زني سخن مي گفت كه حلقه ازدواج را «حلقه بردگي و بنده گي» مي نامد. هنجرهء زني مي شد كه «خيال» معشوق را «خوش تر از خواب» مي دانست. فرخ زاد عصيان مي كرد و خود را به جاي خدا مي گذاشت و مي گفت كه اگر جاي او مي بود چه ها مي كرد. البته كه اين چنين بي پرده سخن گفتن در جامعه مرد سالارِ ايران برايِ او خالي از دردِ سر نبود. او خود را ساكن شهري مي پنداشت كه «آشيانهء شيطان» است. گاهي هم دستخوشِ نا اميدي و يأس مي شد و اين چنين مي موييد:
آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده ، من بودم
گفتم : که بانگ هستی  خود باشم
اما دریغ و درد که (زن)  بودم

در چنين روزگاري بود كه فروغ با ابراهيم گلستان معرفي شد. ابراهيم گلستان، نويسنده، مترجم و نامِ ورجاوند در دنياي سينماي ايران بود و در فاميلِ متمول در شيراز پرورده شده بود. رابطهء فروغ با گلستان كه هشت سال يعني تا لحظه مرگ فرخ زاد دوام كرد را مي توان جدي ترين ماجراي عاشقانهء او دانست. فروغ در پيِ آموختن ماشين نويسيِ به استديو گلستان مي رود و در آنجا اين دو به هم دل مي بازند. قبلهء دل و كعبه اي جان و جمعيتِ خاطر پريشان فروغ «شاهيِ» محبوب اش مي شود. اين رابطه عاشقانه برايِ هر دو جانب چالش هاي فراوان به همراه داشت. عمده ترين دليل اش هم اين بود كه گلستان متأهل بود. فروغ مي خواست تا جايي كه ممكن است از برخورد با خانمِ گلستان و دردسر ساز شدن برايِ خودِ ابراهيم اجتناب بورزد. در رابطهء عاشقانه فرخ زاد و گلستان اين بار با فروغي ديگر مواجه هستيم. فروغي كه كاملاً شيفته و مجنون گلستان است و قربانِ مو هاي سپيد پشت گردن و بند كفش هاي گلستان مي رود. دليل اش شايد اين باشد كه فروغ بعد از مدت ها سرخوردگي و جان فشاني نيمهء ديگر و همذاتِ خود را يافته بود. خالي از لطف نخواهد بود كه قسمتي از يك نامه فرخ زاد را به ابراهيم گلستان، جهت خالي نبودنِ عريضه اين جا بياوريم:
«شاهي. شاهي. شاهي. شاهي. اگر داد بزنم صدايم آسمان را پاره مي كند. آنقدر از عشق به تو و از ميل به تو و از دردِ تو پُرم كه اگر داد بزنم صدايم آسمان را پاره مي كند. شاهي، نازنينم، عمرم، نفسم، روحم. جانم. دوستت دارم»
در طولِ رابطه اش با گلستان بود كه فروغ توانست به موفقيت هاي بزرگي در هنرش نايل بيايد. در طي همين سال ها بود كه «تولد ديگر» و «ايمان بياوريم به آغازِ فصلِ سرد» به علاوهء فيلمِ «خانه سياه است» منتشر شدند و فروغ را به شاعر و روشن فكر تثبيت شدهء ايراني مبدل ساختند.

سال ها مثل برق و باد مي گذشتند. فروغ فرخ زاد به اروپا رفت و دوباره به ايران برگشت. به صنف هاي آموزش زبانِ انگليسي به سفارتِ بريتانيا مقيم تهران مي رفت و يك خودكشيِ ناموفق را پشتِ سر گذاشته بود. طي يادداشتي برايِ آخرين سالگردِ تولد اش چنين مي نويسد:

«خوشحالم كه مو هايم سفيد شده و پيشاني ام خط افتاده و ميان ابرو هايم دو چينِ بزرگ در پوستم نشسته. خوشحالم كه ديگر خيالباف و رويايي نيستم.. ديگر نزديك است كه سي و دو سالم بشود؛ هر چند سي و دو ساله شدن، يعني سي و دو سال از سهم زندگي را پشتِ سر گذاشتن و به پايان رساندن، اما در عوض خودم را پيدا كرده ام…»
سرانجام در روزِ بيست و پنج بهمن سال 1345 سيلويا پلاتِ ايران، اسيري كه ديوار ها را شكست و عصيان كرد و دوباره تولد شد و در آخر به آغاز فصلِ سرد ايمان آورد؛ در نتيجهء يك حادثه ترافيكي به مرگِ مرموزي درگذشت و به سخن خيام با هفت هزار ساله گان سر به سر شد. روان اش شاد.

درباره بها فرکیش

همچنان ببینید

نوروز ۱۴۰۱

جشن نوروز زیباترین و پرشکوه ترین جشنی است که در سرزمین های مختلف برای استقبال …

یک نظر

  1. عالی بود بها جان ❤️
    حرف نداشت ، موفق‌تر و کامگارتر میخواهمت..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *