من آمدن طالبان را به کابل خوب به یاد دارم. خیلی کوچک بودم آن زمان. شاید چهار یا پنجساله. بااینوجود، خوشیهای پدرم و شُکر کشیدنهای مادرم همه به یادم استند. آنان هر دو از آمدن طالبان خوشحال بودند. چون آن را به مفهوم به میان آمدن دولت در افغانستان میدانستند. طالبان اما با قدمنهادن به کابل، حقیقت خود را به نمایش گذاشتند. آن ها دکتر نجیب را کشتند و بدن وی را در چهارراه آریانا آویزان نمودند. پدرم از این حادثه خیلی غمگین شده بود. چند روزی با هیچکسی گپ نمیزد. ولی طالبان به گپ کسی نیاز نداشتند. آنها مست پیروزی خود بودند.
طالبها همه یکسان بودند – دستار به سر و ریشدار. آنها همه «ملا صاحب» نام داشتند. ما کودکان به شدت از آنها میترسیدیم. طالبها ما را دوست نداشتند، چون ما تا هنوز ریش نداشتیم و فوتبال بازی میکردیم. چندین بار آمدند و توپ ما را با خود بردند. یکبار یادم است؛ یک طالبِ دستار سیاه، ناگهان در میان ما پیدا شد. ما با دیدن او، مثل گوسفندی که از گرگ میگریزد، فرار کردیم. طالب، توپِ بهجامانده در میدان را برداشت، با چاقوی دست داشتهاش آن را پاره کرد، سپس جان بیجان آن را در چُقری پر از کثافاتِ کنارش پرتاب نمود و رفت. ما پس از این واقعه دیگر هیچوقت فوتبال نمیکردیم. علیرغم آن، من همیشه پُشت این بازی دق میشدم و دلم میخواست بدانم آن طالبِ دستار سیاه چرا توپ ما را پاره کرده بود.
پس از آمدن طالبها، مکتب ما نیز تغییر کرد. یک ملای محلی که روابط خیلی نزدیکی با آنها داشت، شروع کرد به برداشتن دیوارها میان صنفهای منزل دوم مکتب را. او همۀ شاگردان را به خدمت گرفته بود. پس از مدتی بر بام مکتب هم منارِ بلندی آباد کرد و بهاینترتیب از آن مدرسه ساخت: جای که شاگردان در آنجا تنها علوم دینی میآموختند و شبها نیز همانجا میخوابیدند. پدرم اما با تمام این تغییرات مخالف بود. او همیشه میگفت که روزی سقف مکتب و یا هم منار آن، بر شاگردان فرو خواهد آمد و آنها را خواهد کشت – به شمول من – پسرش را. ولی وی نمیتوانست مانع من از رفتن به مکتب شود، چون این یگانه مکتب محل ما بود.
منار اما مهمترین نماد مکتب ما بود. ما هر صبح پیش از شروع صنف، مجبور بودیم در میدان که دقیقاً در قسمت پایانی منار قرار داشت، فیٌل شویم و بعد کسی در برابرمان بالای زینهها میایستاد و از آنجا با صدای بلند به وعظ دینی میپرداخت. من هیچ یادم نیست او چه میگفت چون همواره چشمم بهسوی منار بود و لحظهشماری میکردم تا منار بر ما سقوط کند. البته کل هم صنفیهایم میگفتند که منار کج شده. یکی از میان آنها با جزئیات تمام روند خم شدن هر روزهای منار را تشریح میکرد و سقوط آن را در چند روز نزدیک پیشبینی کرده بود.
در مکتب ما یک استاد تفسیر خیلی مهم زندگی میکرد. بلی او آنجا زندگی میکرد. وی از تاجیکستان بود. یک مرد چاق با ریش دراز. همیشه لباس سفید میپوشید. در تمام مکتب، کلانترین قرآن شریف از او بود. هر جا که میرفت، اطراف او پر از شاگردان بود. وی اما معلم ما نبود. ما معلم تفسیر خودِ ما را داشتیم. یک روز ولی معلم تفسیر ما نیامده بود. ما در صنف بدون استاد بودیم. از اداره ای مکتب کسی آمد و از ما خواست تا همه به منزل دوم برویم. من هیچ گاهی به منزل دوم مکتب نرفته بودم. وقتی آنجا رسیدم برای اولینبار دیدم که صنفها چگونه به یک میدان کلانِ سرپوشیده تبدیلشدهاند که شاگردان در آن هم درس دینی میخوانند و هم میخوابند. لحاف و توشک آنها همه در پایان تالار کنار دیوار قرار داشت.
ما در درون تالار بهپیش میرفتیم و به هر طرف حیران – حیران، میدیدیم. گویا برای اولینبار به موزیم آمده باشیم. در آن میان حس کردم کسی صدا میزند: «اینجاست! اینجاست!». من متوجه نبودم. نگاه کردم. دیدم که استاد تفسیر با قرآن شریف کلانش آنجا در بالا نشسته است. او ما را صدا زده بود.
استاد تفسیر عادت نداشت از جایش تکان بخورد. برای همین، ما را نزد او آورده بودند. علاوه بر این، او عادت نداشت درس عمومی بدهد. کاری که او میکرد ما آن را «درس گرفتن» مینامیدیم. بهاینترتیب، همه در یک قطار در مقابل او پشتهم نشستیم و به نوبت به وی نزدیک میشدیم. حضور در آن قطار اما مانند انتظار برای به دار رفتن بود. استاد تفسیر چوب درازی در دست داشت. روش او طوری بود که اول درس گذشته را میپرسید و بعد درس نو میگفت. ولی ما در بیان درس گذشته (بهاصطلاح خود او در «تیر کردن» درس گذشته) همه اشتباه میکردیم و این دقیقاً زمانی بود که چوب دراز او بکار میافتاد. او، به دست، سر، صورت و هر جای بدن که دلش میخواست، میزد. البته شمار موارد زدن بستگی به تعداد اشتباهاتی داشت که هنگام تیر کردن درس گذشته انجام میدادیم. یادم هست، من سه چوب خورده بودم – دوبار بر بازوانم و یکبار هم بر ران پایم – اما کوشیده بودم تا گریه نکنم اگرچه درد خیلی شدیدی را در قسمت بازوانم حس میکردم.
ما همه درس نو گرفته بودیم و هر کس در گوشهای از تالار نشسته بود و مصروف گردان کردن درس یاد گرفتهای خویش بود. من ولی در این هنگام استاد تفسیر را فارغ میدیدم که سرگرم ذکر کردن با تسبیح درازش بود. صد دل را یک دل کردم و به او نزدیکتر شدم. وی هیچ متوجه نشد. بیشتر نزدیک شدم. هنوز هم متوجه من نشده بود. دلم میخواست سؤال بنیادین خود را از او بپرسم. با صدای لرزان صدا زدم: «استاد!». او هیچ نشنید. نمیدانم استاد تفسیر کر بود یا صدای من خیلی بلند نبود. بار دوم صدا زدم. او هیچ واکنشی نشان نداد. آخر، دستم را بالا بردم و کمی بلندتر گفتم: «استاد! یک سؤال دارم!». استاد تفسیر یکجا با اشارهای دست، گفت: «بیا تنبلِ نالایق!». گفتم: «استاد، سؤال از درس امروز نیست». با لحن آمرانه گفت: «خی از چی است که از امروز نیست؟». پرسیدم: «استاد! چرا فوتبال کردن گناه دارد؟». گفت: «احمق! تو مگر خبر نداری که کفار یک زمانی سر یکی از اصحاب بزرگوار پیامبر را بریده بودند و با آن توپبازی میکردند؟». من حیران ماندم. چنین چیزی را هرگز نشنیده بودم. شک کردم. گفتم: «استاد! راست میگیین؟». استاد گفت: «بچه! بسیار خر استی!». چوبش هنوز هم در کنارش بود. من دیگر هیچچیز نگفتم و تنها گفتم: «زنده باشین استاد! تشکر!». هر چه زودتر از او دور رفتم به آخرها و شروع کردم به گردان کردن. گردان که نبود فقط بهطرف قران شریف که در بغل داشتم نگاه میکردم، چون حق نداشتم به آن نگاه نکنم. برعکس، ذهنم مشغولِ جواب استاد تفسیر بود. به این فکر میکردم که این کافرها چقدر احمق بوده باشند که با سر آدم فوتبال کردهاند. سر خونآلود و پر از موی در ذهنم تصویر میشد که در میان لگدها با خاک، از یکسو به دیگر سو میپرد. در آخر به این نتیجه رسیده بودم که با سر انسان اصلاً نمیشود فوتبال بازی کرد. فکر میکردم توپ بهتر است. بااینوجود، دلم نمیخواست فوتبال بازی کنم. همیشه آن صحنه در ذهنم میآمد. خود را گناهکار حس میکردم. اگر فوتبال میکردم خود را یکی از آن کافرها به حساب میاوردم که با سر پر خون یک مسلمان بازی میکرد. سر پر موی. من از آن پس، دیگر هیچوقت به توپ لگد نزدم.