روزی روزگاری در هالیوود یا بقول منتقد گاردین «نامه عاشقانه تارانتینو به هالیوودِ دهه 60» مسیر پر پیچ و خمی را برای ارائه عصر (بقول خیلی ها) طلایی سینمای آن دوران طی میکند و ظاهرا قرار بوده بیشتر از اطلاعات، «حس» تحویل بیننده بدهد. اثر نسبتا شخصی و مورد علاقه کوئنتین تارانتینو پستی و بلندی های عجیبی دارد و هم میشود خیلی از آن بد گفت، هم میشود تا حدی دوستش داشت. استاد تعلیق و کشش در سینما (کاش آن صحنه زیرزمین حرامزاده ها را نمیساختی که ازت اینقدر توقع نداشتیم) در اثر جدیدش حرفی در رابطه با تعلیق زایی و شخصیت پردازی های چند جانبه برای گفتن ندارد و بر هم خوردن ضرباهنگ کلی فیلمنامه با بعضی اضافه کاری ها (یی که نتیجه استفاده از عنصر تصادف هستند)، ظرافت کارهای پیشین اش را از این فیلم حذف کرده است. حالا شما عدم وجود آنتاگونیست و پروتاگونیست مشخص را هم تقریبا به این شرایط اضافه کنید تا بیشتر از همه به تفاوت این حرکت QT پی ببرید.
در بخش کاراکتریزیشن نیز به غیر از هنرنمایی خیره کننده دیکاپریو، چیز خاصی از دیگران نمیبینیم. دیکاپریویی که با یک نقش آفرینی پرجزئیات و پر اغراق ثابت میکند که با ارائه افول بعد از اوج ریک دالتون، قوس شخصیتی وی را فرسنگ ها بهتر از چیزی که در فیلمنامه هست، ارائه مینماید. البته اشتباه نکنید، تقصیر نه از رابی هست نه از برد بزرگ! وقتی فیلمنامه چیز بیشتری از «دوست و بدلکار باحال ریک دالتون» نمینویسد، کلیف بوثِ برد پیت باید از کجا پرتره یی پیچیدهتر از او نسبت به وضعیت فعلی ترسیم کند؟ از طرفی دیگر گستردگی اطلاعات قبل از فلش فوروارد اصلی فیلم، باعث ایجاد «سردرگمی و اضافات» یا «سردرگمی در اضافات» در فیلم گردیده است. شاید اگر درِ اتاقم را در اوایل، اواسط و یا اواخر فیلم باز میکردید و میپرسیدید که چه داستانی را به تماشا نشسته ام، احتمالا بدون هیچ پاسخی مات و مبهوت به شما نگاه میکردم.
از نقاط مثبت فیلم هرچند، اولین چیزی که به ذهنتان خواهد آمد طراحی صحنه فوق العاده پرجزئیات و محسوس فیلم است. صحنه های بی شماری در اثر وجود دارند که جهانی باورپذیر از آن روزهای هالیوود ارائه میکنند و بازسازی های فیلم هم انصافا زیبا درآمده است. طراحی لباس هم از طراحی صحنه چیزی کم ندارد. فیلمبرداری پر تنوع و در بعضی قسمت ها کلاسیکِ اثر (به اضافه آن کات زدن های معروف کیوتی وار که لوکیشن داستان را به موضوع مورد بحث میبرد و بر میگرداند) حس جالبی دارد و پایان باز فیلم را هم اگر خیلی سختگیرانه نسنجیم بد نیست.
مشخصا فیلمی که تارانتینو میسازد بیننده را خسته نمیکند، اما من فکر میکنم با در نظر داشت سطح توقعات ما از خدایان هالیوود، اصل ماجرا طوری میشود که این فیلم را میبینی و بشکل عجیبی دقیقا ساعتی بعد از اینکه دیکاپریو در داخل کابین از کلاه تا شیشه مشروبش را به در و دیوار میکوبد، تو هم میخواهی چیزی از اتاقت سالم نگذاری تا کمی دلت از نامردی دلسرد کننده سازنده «پالپ فیکشن ها» و «حرامزاده ها» در حق ما خنک شود!