«وقتی امید می میرد، وقتی می بینی کم ترین امکان امید وار بودن را از دست داده ای، فضای خالی را با رویا، افکار کوچک بچگانه و قصه ها پر میکنی تا بتوانی به زندگی ادامه بدهی.»
کشور آخرینها، اثری از پل استر نویسنده آمریکایی است. وی در این رمان زندگی دختری به اسم آنا بلوم را روایت می کند که به دنبال برادر گمشده اش ویلیام (وی خبرنگار بود)، راهی شهر ناشناس می گردد. شهری که هیچ ثبات ندارد و هر چیز دایم در حال تغییر است.
«انتظار ندارم اوضاع را درک کنی. تو هیچ چیز ندیدهای و حتی اگر سعی کنی نمی توانی این وضع را تجسم کنی. این ها آخرین ها هستند، یکی یکی ناپدید می شوند و هرگز باز نمی گردند. می توانم از آن هایی برای تان بگویم؛ آن هایی که دیگر وجود ندارند. اما فکر نمی کنم فرصت کافی داشته باشم. حالا همه چیز به سرعت به پیش میرود و من نمی توانم همه را به خاطر بسپارم.»
این رمان، حوادث فاجعه انگیز شهر را بیان می کند که امید و آرزوها را نابود می کند و به همه چیز رنگ نیستی می زند. پس از مدتی مایوس از یافتن برادر، بدون پول و بی سرنوشت در آن کشور به سر می برد و امکان بازگشت را ندارد.
«از یک چیز مطمینم. اگر گرسنه نبودم نمی توانستم ادامه بدهم. آدم باید عادت کند که به کم ترین ها قانع باشد. هر چه کم تر بخواهی، به چیزهای کمتر راضی می شود و هر چه قدر نیازهایت را کم کنی، وضعت بهتر می شود. »
بخشی از این کتاب شرح بی خانمانی وی است. «برای آنها که به آخر خط رسیده اند، خیابان ها، پارک ها و ایستگاه های قدیمی مترو باقیست. خیابان ها بدترین هستند، چون در خیابان آدم در معرض هر گونه اتفاق و ناراحتی ست. در پارک ها تکلیف روشن تر است و مشکل ترافیک و عابران دایمی وجود ندارد. اما اگر در زمرهی خوشبخت هایی که چادر یا نوعی سرپناه دارند نباشی، هرگز از تغییرات هوا در امان نمی مانی. تنها در ایستگاه های مترو می توانی از این بابت مطمئن باشی، ولی در عوض ناچاری با مشکلات دیگری بسازی…. »
آنا بلوم برای فرار از بی خانمان، دعوت پیرزنی ناشناس را می پذیرد؛ اما با شوهر شرور او روبرو می شود، مبارزه می کند و تن به خواسته او نمی دهد. وقتی پیرزن فوت می کند، زندگی اش دوباره بر می گردد به همان نقطه آغازش؛ بیکار و بی خانمان.
وی ناگهان روزی به ساختمانی مجلل و با شکوهی می رسد که کتابخانه ملی است. کتابخانه ای که یکی از ساختمان های شاخص شهر بود و مثل دیگر چیزها بهترین روزهایش را پشت سر گذاشته بود. در آنجا نیز سراغ برادرش را می گیرد، ولی کسی ویلیام را نمی شناسد. با فردی دیگری از اهالی شهرش به نام سام که او نیز روزنامه نگار است، آشنا می شود. مدتی را در آنجا با سام سپری می کند و این آشنایی سبب تحولات در زندگی هر دو می شود. دیر نمی پاید که آنا گول فردی را می خورد که وی را به کشتارگاه انسان می برد، اما تقدیر همرایش یاری نموده و نجات می یابد؛ اما از سام دیگر خبری نمی داشته باشد.
آنا بلوم پس از این که در موسسه وبرن، مشغول کار می شود تا مدتی در امان است؛ اما این موسسه خیریه نیز با پایان یافتن ذخیره هایش، ناچار است صرفه جویی کند. سرانجام تصمیم به ترک شهر می گیرند و دنبال مقصد بعدی. «می کوشم آینده را تصور کنم. نمی توانم. حتا نمی توانم به این بیاندیشم که بیرون از این جا چه بر سر ما خواهد آمد؟ و این با « هیچ »تفاوتی ندارد. تقریبا مثل این است که در جهانی زاده شوی که هرگز وجود نداشته است.»
خواننده با واقعیت های و رویدادهایی روبرو می شود که پایانی ندارد و به نقطه آغاز بر می گردد.
برش های از این کتاب:
- گرسنگی، لعنتی است که هر روز میآید و شکم چاهی است بی انتها، سوراخی که به بزرگی جهان است.
- دونده ها برای پیروزی از سرنوشت، خود را با تحمل سختی آماده کنند تا اگر در حال رسیدن به سرنوشت به زمین افتادند، بدانند چگونه فوراً بلند شوند و به راه ادامه بدهند.
- باید آنچه را که درست است آنجام بدهیم، اگر اجازه بدهیم قانون احمقانهای ما را از انجام کار صحیح باز دارد، کم ترین ارزشی نداریم.