دکتر اسدالله حبیب را با خوانش کتاب «سهمزدور» آشنا شدم. کتاب داستانیی که توصیفهای شفافاش مرا مجذوب خود کردهبود. ریگستانهایی را که آقای حبیب در آنداستان بهتصویر کشیده، چنان زنده و سیالاند که خواننده را با خود در آنریگستانها میبرد و با آنترکمنهای گرسنه و چرکین، همکاسه میکند. ارچند خود آنریگستانها در اماکن ترکمننشین در شمال افغانستان وجود دارند؛ اما اگر کسی آنها را ندیدهباشد هم، با صحنههای آفریدهی آقای حبیب و با نشانههایی که بهعنوان قرینه در داستان میگذارد، زمینهی افغانستانیبودن آنداستان را میتوان حدس زد.
نوشتههای دکتر حبیب را دوست داشتم؛ چون که بیان ریالیستی او از یکتعهدی سخن میگفت که من، روزهای خوانش کتاب «سه مزدور» درگیر آن تعهد در ادبیات بودم.
بعدها رسیدم بهنوشتههایی که در مورد بیدل و آثار او از قلم آقای حبیب تراویدهاند. رشتهی سرگرمی ما، گرهی دیگر یافت. در روشنشدن آثار بیدل از نور چراغ نوشتههای او سود بردم، سرانجام چنین شد که سخنانی از آقای حبیب در نوشتههایم پیرامون شعرها و نثرهای بیدل، راه یابد و مراجع کتابم در بیدلشناسی نیز، نام آقای حبیب را در خود داشتهباشد/دارد.
نگاه من به بیدل از دریچهی نگاه سورریالیزم، زمینهساز جستجوها و نوشتههایی شد که بعداً همهشان در یککتاب، جمع شدند؛ اما در مورد دکتر حبیب، چیزی که تا کنون برای من روشن نیست و هرگاه اگر با او روبهرو شوم، خواهم پرسید؛ این است که: چهچیزی میتواند یک نویسندهی ادبیاتی چپی را با یک عارف، جمع کند؟
کتاب «در سواحل گنگا»ی آقای حبیب، رمانی تاریخیاست که زحمت بیدلشناسی برای جویندهگانش تا جایی آسان میسازد. اشخاص، اماکن، اتفاقات و… که در اینکتاب میبینیم، در موقعیتی از تاریخ، حضور و وجود داشتند؛ مثلاً: بیدل، کاکا و مامایش، پیران و پیشوایاناش، مرگ نزدیکان، ترک مکتب، آغاز شاعری و… . اینرمان، یککتاب تاریخ و یا ادبیاتشناسی نیست؛ اما هردوی آنهاست با پیرنگ داستانی و با فشردهگی و شیرینی که خواننده از یکسو رمان میخواند و لذت میبرد و از سویی دیگر، با بیدل و بیدلیهایش آشنا میشود و میتواند بر شناختی که اینرمان از بیدل میدهد، دل بنهد؛ چرا که نویسندهی آن، بیدل و بیدلیهایش را دقیق میشناسد و میفهمد. او سالهاست که رنجِ واردشدن در زوایای ذهن بیدل را بر خود هموار کردهاست.
داستاننویسان برای ارایهی تصویری روشن از شخصیتها و صحنهها، در توصیف دقت میکنند. توانایی بسیار هم لازم دارد؛ مثلاً: داستایوفسکی را در نظر بگیریم که «جنایات و مکافات» را با آنصفحات فراواناش نگاشته، اما خواننده چنین احساس نمیکند که با یک کتاب قطور روبهروست؛ در عوض، احساس میکند که در حال تماشای فیلمیاست و با خواندن هرصفحه، برای خواندن صفحهی بعدی؛ مانند تماشای صحنهی بعدی فیلم، عطشاش بیشتر میشود.
البته اینتوصیف هم در یک پیوستهگی میان عناصر داستان، صورت میبندد. آنچه در وصف شامل میشود، بعد باری را در داستان حمل میکند؛ وگرنه پای توصیف داستاننویس میلنگد؛ مثلاً میگویند: اگر داستاننویس، یک خانه را توصیف کند و بعد از سلاحی سخن بگوید که از میخی بر دیوار خانه آویزان بوده باشد، حتماً آن سلاح در یک قسمت داستان، شلیک شود؛ که اگر چنین نشد، نویسنده دچار توصیف اضافی شده است. برای همین ناپیوستهگی عناصر داستان است که بعضی وقتها توصیفها ناشفاف و دلناکش از کارگاه ذهن خلقکنندهی داستان برون میآیند.
توصیفهای دکتر حبیب در «در سواحل گنگا» تصاویری روشن از یک زندهگی رمزآلودهاست؛ مثلاً: در اول کتاب، هنگامی که دیده میشود بیدل را کاکایش مجبور بهترک مدرسه میکند، آنجا درخت پیری را توصیف میکند که زاغی در لابهلای آن خانه دارد. در همینجاست که دکتر حبیب، از یکزاغ، با زیبایی در چند مفهوم استفاده میکند. وقتی بیدل دستبهدست با کاکایش از مدرسه حرکت میکنند، آنزاغ بالای سرشان از درخت گشن مدرسه پرواز میکند و همگام با کاکا و برادرزاده بهحرکت خود ادامه میدهد. میخوانیم: بهآسمان نگریست. هنوز زاغ بالای سرش میپرید. عبدالقادر، گمان برد که همانزاغ، روح مادرشاست که او را در راه مدرسه و خانه همراهی میکند. آیا او میداند که این، آخرینروز مدرسهاست؟توجیهی دیگر که از اینزاغ میتوان کرد، روان ناآرام بیدل برای برنگشتن در مدرسهاست.
در مضمون بیدلشناسی دانشگاه، یکی از بانوان دانشجو، خوانش کتاب «در سواحل گنگا» را منحیث سیمینار پذیرفتهبود. هنگامی که ارایه میکرد، در پایان سخنانش از او پرسیدم: کدام قسمت رمان خیلی خوشات آمد؟ گفت: جایی که دکتر حبیب، تصویرهایی از «ماهبانو»؛ همسر بیدل، ارایه داده، آنجا که میگوید: دختری پیچیده در ساری سرخ کمرنگ آمد. پابرهنه بود؛ مگر صدای آهستهی فلزی با هرگامش شنیده میشد. بدنش هنگام رفتار، لرزش موزونی داشت و چشمانش نیمهبسته بود. بیتوجه به بیدل و زنانی که بین خود گفتگو داشتند، رفت و از گرههای گوشههای چادرش چیزهایی را در ظرفهای کوچک ریخت و شاخهی عودی را در درز دیوار خلاند و آتش زد. دود عود، اندکاندک تیتشدن گرفت. دختر در میان زنان نشست و چشمان نیمهبستهاش را بهمادرش دوخت، گیسوان سیاه بر شانههای آبنوسیاش میلغزیدند.
اینصحنهها را دکتر حبیب خلق کردهاست و میان موارد تاریخی، لعاب و رنگی ایجاد کرده و توتههای پراکندهی کتابهای تاریخ ادبیات را با هم چسپ زدهاست. مجالست و موانست دیرینسال با کسی، زمینهی چنین نگارش را گسترانیده میتواند و بس.
پیرنگ داستانیی را که دکتر حبیب در میان موارد تاریخی، تنیدهاست؛ بیشترینه یادآور فرهنگ هندوییاست و سعی صورت گرفته تا نشان داده شود که کرکترها در زمینهای که زندهگی دارند و سناریوی نگارنده را اجرا میکنند، صحنهایاست با فرهنگ هندویی؛ اما زبانی که اینصحنهها را پیش روی دیدهگان خواننده میگذارد، زبانی فارسی با گویش افغانستانیاست؛ حتا اصطلاحات خاص مناطق، که این را بهحساب فولکورگرایی دکتر حبیب باید گذاشت.
فرهنگ توده در کارهای داستانی دکتر حبیب، در محراق توجه قرار گرفتهاست. این را از کتابهایی از ایشان خواندهام، دریافتهام. گرایش بهفرهنگ توده در کشور ما با روسها و تاجیکستانیها شروع شده یا از آنها انگیزه گرفته و چیز دیگری هم که توجه را جلب میکند، گرایش شخصیتهای چپی کشورها بهفرهنگ توده؛ همچون منبعی جوشان برای شناخت زیست مردمان جاهای مختلفاست. توجهی دکتر حبیب را هم میشود از اینگونه گرایشها انگاشت و گمان کرد. همانقدری که کتابهای «چرند و پرند» علیاکبر دهخدا و «کوچه» احمدشاملو و «سنگ صبور» صادق چوبک با اصطلاحات گویشی مردم ایران نگاشته شده و برای یکافغانستانی، بیگانهاست؛ داستانهای اسدالله حبیب و محمداکرم عثمان نیز برای یکایرانی، خالی از دشواری نبوده و فهمشان آسان نیست.
نورمحمد نورنیا
استاد دانشگاه سمنگان
دانشجوی دکتری دانشگاه گیلان