چقدر نفرت‌انگیز هستیم: غرور و تزکیهء نفس

مشکل در راه حل ما است. مانع، روشِ ما است. 


اگر به فرهنگ خود ببینیم، چه می‌بینیم؟ اگر به خودمان ببینیم، چقدر عجیب به نظر می‌رسیم؟ از آنجایی که به خودمان عادت کرده‌ایم، سخت است تا متوجه شویم، اما این زیبایی هنر است.  هنر یک شیوه‌ برای انعکاس دادن جامعه و برجسته کردن نمونه‌ای از خودِ ما است که معمولاً نمی‌بینیم یا احتمالاً نمی‌خواهیم ببینیم، اما چیزی‌است که ما حاضر هستیم مدتی را در مورد آن فکر کنیم.

چرا ما خود ما را به شکلی که هستیم نمی‌توانیم بپذیریم؟ چرا باید نیاز داشته‌باشیم تا بی‌نقص باشیم؟ چه‌زمانی تنها به دنبال کمال‌گرایی بودن از پذیرفتنی بودن خودمان کم می‌کند؟ در زبان آلمانی، اصطلاحی در مورد این موضوع وجود دارد، که «verschlimmbesserung» است ــــ یعنی پیشرفتِ رو به وخامت؛ یعنی راه‌حل‌های ما شرایط را وخیم‌تر می‌سازد. مخصوصاً، فکر و ذکر ما زیبایی است. یک کلمه‌ی متعارف است که این علاقه‌مندی ناسالم را به خوبی واضح می‌سازد، که «مخوف» است ــــــــــ یعنی نه تنها دیدن زیبایی درونِ منفور خود، بلکه الهام گرفتن از زیبایی منفور خود (به طور مثال، یک شَبَح زیبا و یا ماشینِ که شبیهِ زندگی‌است).

همان آش، همان کاسه

شاید یکی بیاید و بگوید ما همیشه می‌خواستیم پیشرفت کنیم، و از زمانی که کلیسا و تمرین‌ِ هوازی فاصله گرفته‌ایم، به این باور هستیم که به جاهایی رسیده‌ایم. سخنرانانِ انگیزشی، «jazzercise» (یک نوع رقص)، بدن‌سازی، غسل تعمید کمتر، و راه‌حل‌های های سریع. شکلَک‎‌های الهام‌بخش، پادکَست‌های «نسخهء شنیداری» بهره‌زایی، «CrossFit» (یک برنامه برای تناسب اندام است)، یوگا، پاکسازی «معنوی» و راه‌حل‌های سریع‌تر. اعتراف‌های کمتر، اقرارهای فیسبوکی بیشتر. صحبت با مردم کمتر، صحبت با «آیفون» بیشتر. نامه نوشتن کمتر، عکس‌های انستاگرامی بیشتر.

از هر نظر، زندگی یک آمریکایی معمولی از کیفیت بهتری نسبت به خانواده‌های شاهی برخوردار است. چیزهای را که به آن دسترسی داریم در نظر بگیرید، مثل بهداشت، آب پاک و دسترسی به دارو. با پول بیشتر و تکنالوژی بهتر، می‌توانیم خودمان را فریب بدهیم که از کهنگی و بیهودگی فراتر رفته‌ایم. اما این پیگیری، این باور که ما به نحوی وقت کم داریم، این نیاز برای خواستنِ بیشتر، فقط چند برابر شده است. گویی ما همه چیز داریم تنها کاری که مانده این است که پا فراتر بگذاریم و به نیمه‌خدایی برسیم.

سطحی عمل کردن

ما به دنبال «نمونه» بهترِ خودمان هستیم، یک معنویت جدید؛ اما هنوز فقط بچه‌قورباغه‌ی که روی آب در حال آب‌بازی است هستیم. ما هنوز از کلیشه‌ها و مزخرفات دینی «که عمیق و مهم معلوم می‌شوند»  فراتر نرفته‌ایم؛ فقط کلیشه‌ها و مزخرفاتِ تازه «که مهم جلوه می‌دهند» را از خود در آوردیم که بیهوده استند. یک نمونه‌ی از عین بی‌کفایتی‌ها ولی پرُ زرق و برق‌دارتر و جذاب‌تر. ما دیگر به عمل مسائل فکر نمی‌کنیم، در حقیقت، از زمانی که به نیازهای اولیه خود رسیده‌ایم، بهانه‌های کمتری برای ضعف‌های خود داریم. و این خیلی نفرت‌انگیز است. نباید این‌طور باشیم. ما توانایی و دسترسی به منابعی داریم که ما را به طرف بالا حرکت دهد، اما ما قبول نمی‌کنیم ـــ به عمل کردنِ سطحی با راه‌های نو راضی هستیم. نیازی به یک‌دلی و اشتراک نداریم، چون حالا به مکمل‌ها دست پیدا کرده‌ایم. یک اکسیر جادویی بهتر. اگر بخواهیم نیمه‌خدا باشیم، به جای این که خداگونه به همه چیز دانا باشیم، می‌خواهیم کمتر بدانیم و از هر نظر جذاب باشیم.

شاید گاهی‌اوقات به اعماق خودمان عمیق‌تر تفکر کنیم ــــ اما کمی بعدتر به ما گفته می‌شود که فکرمان را آرام کنیم، از سر و صدا دور شویم، و به فکر کردن خاتمه دهیم. فقط برای انجام دادن این، درس می‌گیریم، که چگونه فکر نکردن را بیاموزیم.

ناهماهنگی

شاهد یک تناقض رو به رشد هستیم؛ دو حرکت به همدیگر ملحق شده‌اند: نیاز برای معنی و نیاز برای پوچی. معنی به عینیت دادن نیاز ندارد، این که چگونه به نظر می‌رسد برایش مهم نیست ـــــ می‌خواهد به همه‌چیز معنی بدهد. برای بیهودگی ظاهر فقط اهمیت دارد، به عینیت دادن نیاز دارد، مخالفِ معنی است. و حالا آنها با هم یکی شده‌اند: از ما می‌خواهند تا به ظاهر خود اهمیت ندهیم و به بهترین شکل ممکن به نظر برسیم. با عکس گرفتن، «بهترین» خودمان را برجسته می‌کنیم، بعد آن را در انترنت نشر می‌کنیم و توقع داریم مورد داوری قرار نگیریم. می‌خواهیم تا حد امکان ثروتمند شویم و در عین حال به پول هم اهمیت ندهیم. می‌خواهیم زِن «Zen»[1] باشیم و هم کامل‌ترین بدن «از نگاه جسمی» را داشته باشیم. ما می‌خواهیم به سلامتی از یک راه ناسالم برسیم. به سختی کار می‌کنیم تا بدون زحمت به نظر برسیم. می‌خواهیم با وقار پیر شویم با این‌که از پیر شدن نفرت داریم. ما برخوردی از نُت‌های موسیقی هستیم؛ بجای تعادل، فقط ناهماهنگی را داریم. ما هماهنگی را با تناقض اشتباه می‌گیریم. با خود می‌گوییم، «نمی‌توانم درک کنم. به هر چیزی که فکر می‌کنم با آن در تناقض قرار دارد. شاید به این معنی‌است که من زِن «Zen» هستم.«


[1] اشاره به زِن، یکی از مکاتب بودیزم دارد که به معنویت و روحانیت متمرکز است.

»تا حدی، ما از نسخه‌ی ایده‌آل خود سوء‌استفاده می‌کنیم. این مسئله با پیدایش رسانه‌های اجتماعی روشن‌تر از همیشه شده‌است، جایی که شخصیت‌ها کاملاً خودساخته هستند و در یک لحظه بررسی، رتبه‌بندی، جاودانه و خُرد «تحقیر» می‌شوند.«


«Luke Gilford» لوک گِلفُورد

این تنها پوچی بودنِ ما را شدت می‌بخشد. بجای دیدنِ معضل، به این که بیشتر به این معضل نیاز داریم فکر می‌کنیم. خلاء درون ما موجب این می‌شود که خود را بیگانه‌تر احساس کنیم، خلای که ما سعی می‌کنیم با نابود کردنِ بیشتر این شکاف‌ها پُر کنیم. (برای همین، تا همین اواخر، به روان‌شناس‌ها و روان‌پزشک‌ها «alienists» «پزشک دیوانگان« گفته می‌شد.) به این باور هستیم که اشتباه با دوستان و خانواده‌های ما است چون برای آنها معنی نداریم، اما اگر اینچنین باشد و ما واقعاً برای آنها معنی نداشته باشیم؟ به جای پذیرفتنِ احتمال آن، در جستجوی آدم‌های «هم‌فکر» می‌شویم و آنهای که متفاوت هستند را حذف می‌کنیم. تفاوت یعنی منفی؛ چیزهای منفی باید بروند. این را خیلی وقت است انجام می‌دهیم، به استثنای زمان‌های که آن را گناه خطاب می‌کردیم، و گناهکاران بیرون رانده‌ می‌شدند.

اما این یعنی چه؟ منفی بد است. اما فرض کنیم اگر در مقابل یک مرضِ بسیار بد جواب منفی می‌گیرید؟ آن زمان منفی، خوب است. اگر در مورد آزمایش سرطان جواب مثبت می‌گیرید، پس بد است. این مربوط ذهن می‌شود. چه کسی تصمیم می‌گیرد؟ این ما هستیم که تصمیم می‌گیریم. بر اساس چه؟ بر اساسِ مزاجِ ما. آیا امکان دارد که اشتباه کنیم؟ آن هم بستگی به مزاجِ ما دارد.

«از نظر من، پامیلا هم نمونه‌ی اصلی فرهنگ کالیفرنیا است، کسی که به طور هم‌زمان شیفته‌‌ی ضعفِ جوانی و زیبایی است، و هم به جستجوی هستی‌گرایانه‌یِ خودیاری، سلامتی و توان‌بخشی علاقه‌مند است. هر دوی این تضادها به نوعی از بیگانگی منجر می‌شود که می‌خواستم واکاوی کنم: بیگانگی و پوچی در زیبایی و مثل شیء با کسی رفتار کردن، و بیزاری در جستجوی متداومِ چیزی به صورت عمیق‌تر و معتبرتر. گمانر نمی‌کنم وجود این دو دلبستگی ظاهراً با هم مخالف در جاهای مثل مالیبو [1] یک تصادف باشد. بلکه به این باور هستم که آنها وابسته به یک نوع جستجوی خارق‌العاده‌ای استند. . .»


«Luke Gilford» لوک گِلفُورد

[1] شهری است در غرب لس آنجلسِ آمریکا

از فیلم "Connected"

ما می‌خواهیم هم سطحی و هم عمیق باشیم، که به تنهایی می‌انجامد. تلاش ما برای رسیدن به سلامتی نهایی بیشتر باعث مریضی ما می‌شود. شما شاید آدم‌های زیبایِ ناراحت را ببینید، اما ناراحتی باعث می‌شود آنها خود را زشت احساس کنند. این منجر به بدبختی می‌شود. منجر به زشتی می‌شود. شما شاید آدم‌های زشتِ خوشحال را ببینید، اما زشتی سبب ناراحتی آنها می‌شود. این منجر به زشتی می‌شود. این باعث بدبختی بیشتر می‌شود. هیچ‌کدام راضی نمی‌شوند. این تراژدی است که از رضایت‌مندی بوجود می‌آید. چگونه خلای را که بی حد و حصر است پُر می‌کنید؟ وقتی که راه[1](راضی باشی با چنان که هستی) به «راه‌ها» تبدیل شود (این را درست کن، آن را حل کن، تو به اندازه‌ی کافی خوب نیستی) به هیچ‌جایی نخواهی رسید، بلکه با زمان دفن خواهی شد.  


[1] اشاره به روش زندگی رواقیون دارد. آنها عقیده داشتند که همانگونه که هستیم باید راضی باشیم و در زندگی دارای فلسفه باشیم.


رقابت‌پذیری جدید

در گذشته‌ها، ما سرمایه‌ی خود را مصرفِ سنگ‌های قیمتی (طلا و الماس) و شرابِ ناب می‌کردیم. امروز پول را خرج انواع چیزهای پُر زرق و برق می‌کنیم؛ هنوز هم عاشق سنگ‌های قیمتی و کریستال هستیم، اما شراب و آب‌میوه‌ را هم دوست داریم. نفس کشیدن مجانی است، اما برای نفس کشیدن[1] پول می‌پردازیم. نفس کوتاه می‌کشیم، بعد از ساعت «ورزش»، یاد می‌گیریم که بیشتر وقت‌ها کوتاه‌تر نفس بکشیم. این کار را به طور رقابتی انجام می‌دهیم.


[1] اشاره به پرداختن برای ورزش کردن دارد.

نفس بکَش، نفس بکَش، آیا کسی آهسته‌تر از من نفس می‌کشد؟ آیا همین است شیوه‌ات؟ آیا کسی تُندتر نفس می‌کشد؟ تمام ترفند‌ت همین است؟ من تو را شکست می‌دهم. ما «ساختنِ عادت» را کار جبری می‌پنداریم. یک عادت زمانی چیزی بود که باید ترک می‌شد، حالا چیزی است که باید کسب کرد. به جای جمع کردن «کارت بیسبال»[1] بیایید عادت‌ها را جمع کنیم. این برنامه‌ریزی انسانِ مدرن است. بیایید مثل کامپیوتر باشیم. کامپیوترها خوشحالند، نه؟ آیا آنها روح دارند؟


[1] اشاره به کارت بیسبال/فوتبال دارد که مردم در قدیم کارت‌های کوچک که عکس بازیکنان روی آن بود جمع می‌کردند و کلکسیون می‌ساختند.

طبق برنامه «DeepDream» گوگل، وقتی که کامپیوترها به چیزهای که ما انسان‌ها علاقه نشان‌ می‌دهیم علاقه نشان می‌دهند، این چیزی است که آنها تصور می‌کنند:

زمانی‌که گوگل این تصاویر را نشر کرد، انسان‌ها نتوانستند از آن چشم بردارند. مزخرف اما به طرز عجیبی جذاب. مشمئز‌کننده. ترسناک. دقیقاً مثل ما. اما شاید این چیزی‌است که ما به کامپیوترها به نظر می‌رسیم. از نظر الگوریتم‌ها، جستجوی ما به دنبال زیبایی به مثلِ پورن، سِلفی و گوشه‌ای از یک سگ کوچک می‌ماند.

یک مذهبِ جدید

همیشه روحانیونی بوده هیچ بهایی به مادیات نداده‌اند، و همواره ماده‌گراهایی «ماتریالیست» بوده که اصلاً به روحانیت اهمیت نداده‌اند. حالا هر دو یکی شده‌اند. هر دو را می‌خواهیم. پوچی از روحانیت یک جنسِ مصرفی و سطحی ساخته‌است. روحانیت هم پوچی را یک به یک مذهب و اختلال وسواسی تبدیل کرده‌است. در کُل، همه‌چیز هزینه دارد و برای عبادت کردن مجبور به پرداختن هستیم. با این حال، چرا کسانی که خیلی «دلسوز» و «مهربان» هستند و می‌خواهند به ما کمک کنند از ما بیشترین هزینه را مطالبه می‌کنند؟ چیزی را که زمانی «طمع» می‌گفتیم حالا «کردار خوب» شده‌است. به لطفِ «The Secret»[1]، طمع و حرص حالا مجوزِ معنوی دارد.


[1] https://en.wikipedia.org/wiki/The_Secret_(book)

تکنولوژی، پول و جهانی‌سازی «globalization» وضعیت را بهتر نساخته است؛ بلکه بیشتر ما را به این که می‌توانیم به همه‌چیز برسیم قانع ساخته‌است. این چیزی است که جدید است، رقابتی‌بودن بیش از حد. ما فراتر از سطحِ خودمان نرفتیم، بلکه فقط سطحی رفتار می‌کنیم. می‌خواهیم بهتر از آن شخص کاری را انجام بدهیم. شاید با خودمان رقابت می‌کنیم تا امتیاز قبلی خود را شکست بدهیم. و به نحوی فکر می‌کنیم که این کار بهتر است، چون بدترین منتقد، کسی جز خود ما نیست.

خودشیفتگی و اندوه، مذهبِ جدید است. مراسم‌ها «قدردانی» برگزار کردیم. هنوز هم برگزار می‌کنیم. و موضوعی که برای آن رقابت می‌کنیم: که غم‌انگیزترین زندگی را داشته‌است. ما این زندگیِ اندوهگین را صاحب شده‌ایم. بزرگترین شهید. عامل آن که است؟ خودمان.

کسی که می‌تواند بیشترینِ چیزها را داشته باشد، جوان‌ترین، زیباترین، عصبی‌ترین، زِن‌ترین «Zen»، سالم‌ترین، بلندپروازترین، موفق‌ترین، مینیمال‌ترین، موثرترین، آرام‌ترین، خوشحال‌ترین، غمگین‌ترین، آسیب‌پذیرترین، الهام‌بخش‌ترین، روحانی‌ترین؟ ما قادر به سنجیدن آن هستیم، به عبارت دیگر، ما راه برآورد کردن را پیدا کرده‌ایم، چیزی که زمانی ناممکن بود. اکنون تنها چیزی که برای ما اهمیت دارد پیروز شدن است. و برای شکست دادنِ دنیا، باید ارتباط‌مان را از آن قطع کنیم.

از طریق هنر می‌بینیم

نمی‌دانم او به چه فکر می‌کند در حالی‌که به خودش در آینه خیره شده‌است؟ در عجب هستم که کوپید (خدای عشق) در حالی که آینه به دست دارد به چه می‌اندیشد؟ («The Rokeby Venus» | Diego Velázquez)

به جای آرزوی صلح برای صلح در جهان یا سلامتی خانواده‌ی‌مان، مکالمه‌ی ما با خدا این‌گونه است: «چرا من هرگز نمی‌توانم کامل باشم؟ چرا من هرگز نمی‌توانم آرامش داشته باشم؟ اگر این‌قدر زشت نبودم، می‌توانستم خوب بدرخشم. می‌خواهم زیبا باشم. می‌خواهم ثروت‌مند باشم، درست مثل او. می‌خواهم محبوب باشم، مثل او. می‌خواهم قشنگ باشم. چرا من هرگز نمی‌توانم خوشحال باشم؟ چرا من نمی‌توانم همه‌ی اینها را داشته باشم؟ هیچ‌کس مرا درک نمی‌کند. کاملاً تنها هستم. از این حس نفرت دارم. تا چه حد موفق شده‌ایم؟«

به راستی. تا چه حد موفق شده‌ایم؟

«Luke Gilford» کارگردانی و داستان از لوک گِلفورد
«David Largman Murray» نوشته‌شده توسط دیوید لارگمن موری
«Pamela Anderson» با نقش‌آفرینی پامِلا اندرسون
«Jane Fonda» صدای کامپیوتر از جین فوندا

بُریده‌ای از نوشته‌ی کارگردان:

»سیر تکامل یک بازیگری که با بدن خود به شهرت رسید چه است، چیزی که با زیاد شدن سن به ناچار از ارزش آن کم می‌شود؟ من توضیح دادم که می‌خواستم به پرسیدن این پرسش‌ها در فیلم بپردازم، و اجرای انتقادپذیری را به نمایش بگذاریم که خطوط بین حقیقت و خیال را محو کند.
 
[…]
 
کار با پامِلا (بازیگر فیلم) یک سفر فوق‌العاده بود. او بدرستی از فرایند و ناپایداری در خودآفرینی و بازآفرینی آگاهی دارد. هرچه باشد، او زندگی خود را از یک دختر سبزه‌ی سینه‌صاف در کانادا آغاز کرده و بعد به یک بازیگر موطلایی شگفت‌آور و فعال حقوق حیوانات متحول شد ــــ متجلی کردن آرمان‌های ‘California Dream
[1]’ .«


«Luke Gilford» لوک گِلفُورد

[1] اشاره به یک طرز فکر مشخص دارد که وابسته به هدف است. https://en.wikipedia.org/wiki/California_Dream

دلیل بر اینکه سطحی‌نگر هستیم این است که اگر کمی عمیق‌تر باندیشیم، خواهیم دید که این همه چقدر مشمئزکننده است. خواهیم دید که راه حل ما، خود مشکل است. روش ما، خود مانع است.

اینکه همه عیناً مثل هم باشند کاری راحت است اما گاهی راحتی چندش‌آور است. مثل هم لباس بپوشند، مثل هم ببینند، مثل هم فکر کنند ــــ این موجب راحتی آن گروه‌های همبسته (مجموعه از افراد با علایق مشترک که به کسانی که گرایش و علایق متفاوت دارند راه نمی‌دهند) می‌شود اما این نوع یک‌نواختی موضوع اکثر فیلم‌های وحشتناک و داستان‌های «مدینهء فاسده» «dystopian» هم است. بهشت شما شاید کابوس کسی دیگری باشد. بهشت شما شاید کابوس خود شما باشد.


ترجمه: اسماعیل صفوت

منبع

درباره اسماعیل صفوت

همچنان ببینید

«خود» چیست؟

فرض کنیم یک دستت را دست داده‌ای. آیا هنوز هم خودت استی؟ خب، به گمانم جواب به این سوال خیلی شهودی است. پس بیایید این آزمایش ذهنی را غلیظ‌تر کنیم. اگر دو دستت را از دست بدهی، دست‌ها و پاهایت را، نصف بدن، کل بدن. آیا هنوز هم خودت خواهی بود؟ اگر یک جادوگرِ شریر را پیدا کنیم که بدن تو را با بدن یک انسان دیگر، یک کلاغ، یا یک درخت تعویض کند چه؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *