محمداسحاق ثاقبی
شاعر و پژوهشگر
سالهاست رباعیات خیام را میخوانم و میاندیشم. چیزی که مرا رنج میداد و هنوز هم رنج میدهد، مسایل پیچیدهییست که این شاعر رباعیسرای بزرگ قرن پنجم و ششم هجری، ارایه داده است. خواندن و تنها و تنها سرتکان دادن به رباعیات خیام جفاست به این مرد! هر انسانی وقتی با این رباعیات روبرو میشود حتماً باید تعمق کند و فلسفۀ این رباعیات را دنبال نماید. به راستی خیام چه میخواست بگوید و حقیقتاً او چه گفت؟ این پرسش در واقع مرا نیز همچون ذهن پرسشگر خودش سالها ناآرام ساخت و تا هماکنون نیز آرام ندارم. صادقانه بگویم خیام را از نخستین سالهای سرودنم در دنیای رباعی جستوجو میکنم. از سال 1387 تا کنون در مورد خیام چیزهایی خوانده ام. گاه خیامنامه(کتاب پرحجم محمدرضا قنبری) را و گاه نوشتۀ انقلابی صادق هدایت در مورد رباعیات خیام را خواندم. گاه نوشتههای کوتاه و بلند نویسندگانی را در نت ورق زدم و گاه ماهها و سالها را برای خواندن و توجیه مقدمههایی که برای رباعیات خیام نوشته اند، صرف نمودم و همینطور نیز زمان زیادی را با رباعیات او سر کرده و این اشعار را با مکاتب گونهگون فلسفی غرب تطبیق دادم. فلسفۀ رباعیات خیام را نخستین بار با فلسفۀ دموکریت(«فیلسوف خندان» یونان در 460 ق.م) مقایسه کردم تفاوتهای بسیار در میان این دو بزرگمرد وجود دارد. همچنان وقتی با منطق بودیزم سنجیدم مسایلِ به ظاهر مشابه آن، خیلی فرق داشت. همینگونه بازهم رباعیات را با فلسفههای اومانیسم قدیم، مارکسیسم، اگزیستانسیالیسم مدرن، عرفان عاشقانۀ حافظ و مولانا و فلسفۀ نهیلیسم قرن نوزده و بیست در ذهنم مقایسه نمودم. شباهتی که مرا ملزم به آن کند که خیام حرف دیگران را گفته است و یا این که فیلسوفان پسین دقیقاً خیام را درست فهمیده باشد، را نیافتم. گرچه دیگران(فیلسوفان پسین) نیز دغدغههای خیام را داشته و شبیه او سخن گفته اند اما این را نگفته اند که واقعاً خیام چه گفته است.
در این جا میخواهم فقط کلنجار قدیمی ذهنی خودم را با چند رباعی قشنگ عمر خیام بیان کنم. نمیخواهم بگویم شباهت رباعیات خیام با فلسفۀ عشرتِ دموکریتوس در کجاست؛ زیرا مخاطبان جدی خیام با فیلسوف خندانِ باستان به خوبی آشنا استند. همچنان ایدۀ تناسخ بودیزم را نیز همه میفهمند و من معتقدم بودیزم هرگز برای خیام جالب توجه نبوده و صاحب همچو رباعیات، شبیه بودیستها و برهمائیستها فکر نکرده است. شعارهایی به ظاهر اخلاقمدار اومانیستهای پیشاخیام نیز در رباعیات جای ندارند و بالاخره باید بگویم که خالق رباعیات معجزهگرِ نیمه اخیر قرن پنج، کوچکترین نظری به عرفان اسلامی و عرفانِ پیشااسلام هم نداشته است. خیامی را که من دریافته ام از خود سخن میگوید و طوری که او حرف زده است، بسیار باریک، زیبا و مخصوص مینماید. فلسفۀ خیام خیلی خاص است. سخن خیام به این دلیل خاص است که او حرف خودش را با زبان مخصوص خود بیان کرده و این زبان همانا رباعیست. رباعی زیباترین و هیجانانگیزترین قالبیست که تا هنوز دیده ام.
به باور من فلسفۀ خیام دارای چهار هستۀ محکم و پایۀ استوار است.
۱. مرگاندیشی و نفی جهان پسامرگ: مَی خور که به زیر گِل بسی خواهی خفت / بیمونس و بیرقیب و بیهمدم و جفت // زنهار! به کس مگو تو این رازٍ نهفت / هر لاله که پژمرد نخواهد بشگفت و یا: چون عاقبت کار جهان نیستی است / پندار که نیستی، چو هستی خوش باش و یا: مَی خور که هزار بار بیشت گفتم / باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی و یا: جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست / مَی خور که چنین فسانهها کوته نیست. این رباعیها با وجود روانی و سهلخوان بودن، خیلی عمیق استند و انسان اگر تنها به معنای قریب آن نظر اندازد؛ هیچی به دستش نخواهد آمد. چیزی که در اینها شعلهور است در معنای بعید آن نهفته و فریاد میزند. خیام در این رباعیها و در خیلی از رباعیات دیگر به راحتی جهان پس از مرگ را نفی میکند و آن را یک فسانۀ اغراقآمیز میخواند. اما چرا میگوید: زنهار و به کس مگو تو این راز نهفت؟ چون او میهراسد از زاهد و شیخ. زیرا او از مفتیانِ متعصب سخت بیم دارد. او از چشم زمانه پنهان است هنگامی که این چنین سخن میگوید.
به باور من اگر خیام در برون دادن این دیدگاه خطرناک مصلحت نمیکرد، بدون شک او هرگز نمیتوانست زنده بماند و به کارهای علمی و فلسفی خود ادامه دهد. وقتی میگوید: باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی! دقیقاً منظور او مسألۀ زندهگی پس از مرگ است. خیام معتقد است جهانی دیگر وجود ندارد و زندگییی دیگر نیز در کار نیست. وقتی او از بهشت و دوزخ حرف میزند، کلام او دقیقاً شبیه طنز تلخیست که وقتی یک اندیشمندِ شرابخوار و یا یک روشنفکرِ مست در رابطه به بهشت حرف میزند. بنابرین بیشتر رباعیات خیام در مورد بهشت و آخرت، به یک شوخی محض اما زیبا و شاعرانه میماند. وقتی میگوید: گرما مَی و معشوق گزیدیم چه باک / چون عاقبت کار چنین خواهد بود؛ منظورش همان بهشتیست که به زعم او برای جلب مؤمنان همواره سخن از جویبارهای شیر و شراب و حور و غلمان میگوید. این برای خیام خیلی مسألهساز و تأسفبار است. همچنان: گویند کسان بهشت با حور خوش است / من میگویم که آب انگور خوش است // این نقد بگیر و دست از آن نسیه بشوی / کاواز دهل شنیدن از دور خوش است. همچنان: گویند بهشت و حور و کوثر باشد / جوی مَی و شیر و شهد و شکّر باشد // پر کن قدح باده و بر دستم نِه / نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد. در این رباعیها سراسر مرام خیام طنز و لبخند تلخیست که به سوی مفتی و محتسب میزند. خیام به بهشت و دوزخ ناباور است و این ناباوری را با کلامی زیبا و هنرمندانه بیان کرده است.
۲. عشرتِ خیامی: خیام! اگر ز باده مستی خوش باش / با ماهرخی اگر نشستی خوش باش // چون عاقبت کار جهان نیستی است / پندار که نیستی، چو هستی خوش باش. این قافلۀ عمر عجب میگذرد / دریاب دمی که با طرب میگذرد // ساقی! غم فردای حریفان چه خوری / پیش آر پیاله را که شب میگذرد. مَی نوش که عمر جاودانی این است / خود حاصلت از دور جوانی این است // هنگام گل و باده و یاران سرمست / خوش باش دمی که زندگانی این است. سراسر مجموعۀ خیام لبریز از رباعیات طربانگیز و مستانهییست که مخاطب را به شادزیستی و خُرمدلی میکَشانند. فلسفۀ عشرتِ خیام با آنچه دموکریتوس در قرن پنجم قبل از میلاد مسیح گفت، کاملاً فرق دارد. خیام انسان را همراه با یک دید انسانی و وجدانی به سوی مستی میکشد. او با هر رباعی یک ایدۀ جدید را ارایه میکند. او 9 قرن پیش میدانست که با روان انسان چگونه بازی کند و یک شاعر و فیلسوف روانگردان باشد. وقتی میگوید: این قافلۀ عمر عجب میگذرد / سپس اضافه میکند: پیش آر پیاله را که شب میگذرد. خیام مخاطب را به سوی پیاله دعوت میکند اما قبلاً مخاطب را وامیدارد تا در مورد قافلۀ عمر که عجب میگذرد، فکر کند. این دقیقاً شبیه کارهای کریستوفر نولان، کارگردان بزرگ هالیود است. نولان در فلم «تلقین» برای ایده خلق کردن در ذهن مخاطب توسط لیوناردو دی کاپریو دقیقاً از همین روش استفاده میکند. یا هم وقتی فلم پرستیژ(شخصیت) او را تماشا میکنیم سراسر ابعاد شخصیتهای این فلم همینگونه اند. مستییی را که عمر خیام ارایه داده یک مستی خردمندانه و شادییی فیلسوفانه است. او شبیه سقراط، با گفتوگوی عجیبی طرف مقابل را در نهایت مجبور به پذیرفتن فرضیه و ایدهاش میسازد. اما مشخص است که گفتوگوی خیام چه نوع گفتوگویی است. در نخست مخاطب را با پیش کشیدن ابزار شادیبخش و عشرتآور مایل به خود میسازد و در نهایت آنچه را که میخواهد بفهماند تفهیم میکند.
۳. اخلاق خیامی: وجدان اخلاقی خیام همان وجدانیست که روشنفکران و جوانان نواندیش قرنهاست از آن سخن میزنند. خیام عارف نیست اما اخلاق او خیلی شبیه عارفان عاشقمشرب است. تعریف او از عشق متفاوت است ولی تعریفش از اخلاق و وجدان انسانی همان است که حافظها، مولاناها، بیدلها و اقبالها پیوسته از آن دم زده اند.وقتی او میگوید: ای مفتی شهر از تو پرکارتریم / با این همه مستی از تو هشیارتریم // تو خون کسان خوری و ما خون رزان / انصاف بده کدام خونخوارتریم. نهایت آزادگی و اخلاقمداری را در آن میتوان دید. خیام مَی مینوشد اما قضاوت جبارانه در قبال کسی نمیکند. او خون رزان(شراب) میخورد اما فتوای قتل نمیدهد. خیام، دیگران را در کنار خود به مستی و شادزیستی دعوت میکند اما نمیگوید: یا با ما باش و یا بمیر! مستی او مستی منطقگراست. او هرگز کسی را به سوی دیگرآزاری و خیانت نمیکشاند. خیام به خدای قهار و سختگیر مفتیان و محتسبان نیشاپور در ارتباط به مسألۀ آخرت و قضا و قدر پیامی بس واضح و زیبا دارد: یا رب تو کریمی و کریمی کرم است / عاصی ز چه رو برون ز باغ حرم است؟ // گر بیگنهام ببخشی آن نیست کرم / گر با گنهام ببخشی آنگه کرم است و یا: بر من قلم رضا چو بیمن رانند / پس نیک و بدش ز من چرا میدانند؟// دی بیمن و امروز چو دی بیمن و تو / فردا به چه حجتم به داور خوانند؟ این رباعیات استدلالهایی استند که جامعیت دارند و لبالب از اخلاق اند. اخلاقی که نمیتوان از آن چشمپوشی کرد. رباعیات اخیری را که آوردم مرا بیشتر به یاد آخرین استدلال برتراند راسل در برابر پرسشی که از او در مورد وجود خدا و قضا و قدر الهی کردند، میاندازند. پاسخ راسل به همچو پرسشی، همان پاسخیست که خیام 9 قرن قبل به گونۀ دیگری مطرح کرده بود. او خدای شیخ و شریعتمدار و محتسب را با استدلال فلسفی که در واقع امروز آن را به عنوان یکی از ارکان بزرگ فلسفۀ اخلاق میشناسیم، به چالش کشید. او عدل الهی را با اخلاق زمینی و انسانی سنجید و با این کار- اگر عمیق بنگریم، در واقع انسان را از ریسمانهای عقیدتی و جبرهای سنت مرسوم به دور تعریف نموده است.
۴. خدای خیام: بشر از بدوی پیدایش دنبال ایجاد و یا شناخت یک قدرت محض عدلگرا بوده و فیلسوفان زیادی در عالم معنا و صور، این چنین قدرتی را سعی نموده به معرفی گیرند. از تالس و شاگردانش در قرنهای 8 و7 و 6 ق.م گرفته تا هراکلیتوس(فیلسوف گریانِ باستان) که از لوگوس به عنوان یک قدرت فراگیر و ماورایی_ انتظامی یاد میکند. همچنان از پروتاگوراس سوفسطایی شروع تا افلاطون و همینگونه بخشی از فلاسفۀ اومانیسم و نیز اگزیستانسیالهای میانهرو و غیره تا کنون از خدای مخصوصی سخن زده اند. این خدا اما در رباعیات خیام به گونۀ دیگریست. اگرچه خدای خیام دقیقاً چیزیست که باید یک فیلسوف بزرگ و شاعری زیبانگری چون او این چنین خدایی برای مخاطبانش میساخت.خدایی را که خیام با آن سر و کار دارد خداییست که هنوز به صورت مشخص تعریف نشده است. خدای خیام، جهنم و بهشت ندارد، تقدیر انسانها را قبل از تولد رقم نمیزند. خدای خیام یک قدرت مطلق جبار نیست. اما موجودی بسیار مهربان و عادل است. خدای خیام همان دینی را به او هدیه داده است که اکنون ما به نام اخلاق خیامی میشناسیم. دین خیام اگرچه 9 قرن پیش ارایه گردید اما این دین سالهاست که منظور نظر صدها دانشمند و روشنفکر شرقی و غربی میباشد. خدای این روشنفکران نیز همان خداست. خدایی که دوست دارند دیگر حرفی از جهنمی نزند و رفتن به بهشتش بر اساس نوعی رقابت جمعی و خطرناک نباشد. خدای کریم خیام خداییست که کرمش را با بخشیدن عاصیان نشان میدهد. نه با بستن و نشان دادن گرزهای آهنی و نکیر و منکر و جهنم و وزن نمودن اعمالی که قبل از انجام دادنِ آن در تقدیر انسان نوشته اند. عمر خیام هیچگاه از خدای خود حرف نمیزند اما لابد وقتی چیزی میگوید سعی میکند به گونۀ غیر مستقیم، خلا در موضوع ایجاد نماید و آنگاه به درستی فهمیده میشود که او چه در چانته دارد. من بد کنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من و تو چیست بگو! رابطۀ خیام با خدایش رابطۀ دو دوست است و این دقیقاً همان خداییست که اندیشمندان از بدو تا کنون آن را خواسته اند. دین و خدای خیام، عالم اوست و خیام به این عالم نگاه بسیار صمیمی و قشنگ دارد. مَی خوردن و شاد بودن آئین من است / فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است // یا: جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست / مَی خور که چنین فسانهها کوته نیست. خیام چنان سخن میگوید که انگار خیلی بیشتر از یک فیلسوف میفهمد و این کار او قابل درک است؛ زیرا او حقیقتاً بسیار میفهمیده و برای همین نیز هرگز ادیان ابراهیمی و پیامبران الهی بر او تأثیر نگذاشتند و مذاهب معاصرش نیز در پندار و کُنش خیام هیچ اثری وارد نکرده اند.