کتاب دیدار با چخوف که توسط محمد باقری گردآوری و ترجمه شده است یک کتاب خوبی برای کسانی هست که برای اولین بار با چخوف معرفی میشوند. این کتاب برای اشخاص مثل من که، از چخوف چیزهای شنیده ولی اورا به درستی نمیشناسد یک منبع جالب و خواندنی است. اگر از پیشگفتار بگذریم، کتاب از ۸ بخش تشکیل شده است و محتویات کتاب یک مخلوط از مقاله، داستان، عکس و معلومات درباره آثار چخوف است.
دوران کودکی چخوف
فصل اول کتاب از دوران کودکی چخوف بحث میکند. این فصل اصلا فصلی از کتاب چخوف نوشته ولادیمیر یرمیلوف است. در این فصل میآموزیم که چخوف از دوران کودکی با مشکلات توانفرسایی مواجه میشود. ولی او با وجود این همه مشکلات و مصیبت ها با یک اراده آهنین و با یک عشق پایدار به خلق دستآورد هایش میپردازد. او به آزادی خود ارج میگذاشته و با کار خستگی ناپذیر و بیوقفه همیش در اصلاح خود و پیشرفت در کارهایش میکوشیده است.
در این فصل آمده است: آنتون پاولوویچ چخوف، روز هفدهم ژانویه ۱۸۶۰ در تاگانروگ به دنیا آمد. اعضای خوانواده او انسان های مستعد و باذوقی بودند. پدربزرگش ایگور میخایلوویچ از رعایای زمیندار بزرگی به نام چرنکوف بود و از پشتکار، قدرت سازماندهی و ذهنی روشن برخوردار بود. با اینهمه مردی سختگیر و ظالم بود و غالبا به هیچ موجبی، دستخوش خشم و عصبانیت میشد. ایگور میخایلوویچ با وجود اینکه مزه تلخ بردگی را چشیده بود، خود نیز پابند و طرفدار این نظام بود. پدر چخوف، پاول ایگورویچ کمتر از پدر نبود و حتی در بعضی موارد پا از پدر فراتر نهاده بود. مثلا در نامهای چخوف به برادرش آلکساندر در سال ۱۸۸۸ از استبداد و تندخویی پدرش با زن و فرزندانش چنین مینویسد:
به یادداشته باش که ستمکاری و دروغ، زندگانی مادرت را تباه کرد. ستم و دروغگویی، کودکی مارا تابدان حد ضایع کرده است که نمیتوان هنگام یادآوری آن از ترس و تهوع خودداری کرد. به یاد بیاور که وقتی پدر سر میز شام داد وبیداد راه میانداخت که چرا سوپ شور شده است یا وقتی که مادرمان را احمق خطاب میکرد، چه احساس ترس و تنفر به ما دست میداد..
ستمگری از هرجنایتی نفرت انگیزتر است…
پاول ایگورویچ گرچه مثل پدر میخواست تجارت پیشه گردد و به استقلال مالی برسد ولی مثل پدر خشک و خالی نبود. او روح هنرمندانهای نیز داشت که شاید اورا به دوراهه میکشید. مثلا او ویلن زدن را پیش خود آموخت و با نقاشی رنگ و روغن آشنا بود. آنتون پاولوویچ چخوف درباره خود و برادران و خواهرش چنین میگوید: ما نبوغ خودرا از پدر و روحمان را از مادر به ارث بردهایم.
آنتون چخوف میگفت که آموزش های مذهبی در نظرم چهرههای خنده دار کودکانهای را مجسم میکند که در پشت آن شکنجه و کشتار روح پنهان است. او مینویسد:
من در محیط مذهبی پرورده شدم و آموزش مذهبی یافتم. خواننده دستهکر بودم و کتاب اعمال رسولان و سرودههای کلیسایی را میخواندم، در مراسم مذهبی شرکت داشتم و به اجبار در محراب حضور مییافتم و زنگهای کلیسا را به صدا درمی آوردم. اما حاصل این همه چیست؟ من از کودکی خود، به عنوان دوران زیبایی که دستخوش دلتنگیها بود، یاد میکنم و اکنون دیگر مذهبی نیستم. وقتی من و دو برادر دیگرم، سه نفری در کلیسا برپا میایستادیم و قطعه دعاهای مرا بشنو را میخواندیم، همه به عطوفت به ما نگاه میکردند و به سعادت پدر و مادرمان در داشتن چنین فرزندانی غبطه میخوردند. در آن لحظات ما احساس محکومین خردسالی را داشتیم که تا ابد به اعمال شاقه محکوم شدهاند.
در ادامه این فصل در کتاب، از زشتی و اعمال خشونت بار پدر چخوف به فرزندانش را بیشتر میخوانیم. در ادامه این فصل نقل قولی از برادر چخوف است که روزی چخوف از دوستی در مکتب میپرسد: تورا هم بعضی وقتها با شلاق میزنند؟ و از دریافت این جواب که: من تا به حال شلاق نخوردهام! سخت تعجب میشود.

شاید شدت و خاطرههای این شلاق ها است که یک بار چخوف به و.ای.نمیرویچ دانچنکو، کارگردان معروف تیاتر گفته بود: من هیچ وقت نتوانستهام پدرم را به خاطر شلاق هایی که من زده است ببخشم. چخوف همچنان در جایی میگوید: کودکی من دور از کودکی گذشت.
اضافه براین، چخوف نتوانسته است خاطرات خوشی از دوران مکتب نیز داشته باشد. او جایی در خاطراتش نوشته است:
بسیاری از همدورهایهای من مکتب را با خاطرات تلخی ترک کردند. من خودم تا سن پنجاهسالگی، شبها خواب امتحانهای هولانگیز، سرزنشهای خشونتبار مدیر مدرسه و ایرادگیری معلمها را میدیدم. من حتی یک روز شاد در مدرسه نداشتم.
آخر این فصل با چنین جملاتی خاتمه مییابند:
واقعیاتی که میخواستند از چخوف یک برده بسازند، از هرسو او را در خود گرفته بودند، سختیها از هر جهت به او فشار میآوردند، گویی خدمتکار داستان اتاق شماره ۶ که مامور اعدام نیکیتا بود، با مشتهای برافراشته به سوی او میآمد. ما هرچه فشار واقعیات بیشتر میشد، چخوف جوان در دفاع از عظمت انسانی مصممتر، آگاهتر و سختکوشتر میگردید.
چخوف و مسلک پزشکی
فصل بعدی کتاب به سیمای چخوف پژشک (داکتر) میپردازد که توسط داکتر آلکساندر مکدونالد نوشته شده است. چخوف توانسته است در مدت عمر کوتاه زندگی ۴۴ سالهاش کار پژشکی را با آفرینش شاهکارهای فراوان در ادبیات جهان درآمیزد. او این آمیزش را طنزگونه در نامهای چنین نگاشته است:
دو اشتغال در زندگی موجب سرزندگی و رضایت من میگردد. حرفه پزشکی در حکم همسر قانونی، و ادبیات به منزله معشوقه من است. وقتی ا زدست یکی عصبانی میشوم، شب را با آن دیگری بهسر میبرم. اگرچه این شیوه چندان مقبولی نیست، ولی من این طور راحتترم..
ودر جایی دیگری چنین نوشته است:
آشنایی من با علوم طبیعی و روشهای علمی، همیشه به من یاری رسانده است. همواره کوشیدهام تا جایی که امکان دارد به اطلاعات علمی تکیه کنم و هرگاه این امر میسر نبوده، ترجیح دادهام که چیزی ننویسم.
ادامه این فصل را سفر تحقیقی چخوف به ساخالین، جزیرهای در فاصله بیش از ۷۰۰۰ کیلومتری مسکو، کارکردها، دیدها و آموختههای او از این سفر و همچنان کوشش او در تداوی و علاج بیماری وبا که اکثرا داوطلبانه انجام شده است دربرگرفته است.
مسلک پزشکی گرچه تاثیرات خودرا در روح و روان چخوف داشته است ولی چیزهای که اورا یک شخصیت فوقالعاده ساخته است قدرت تشخیص، دلبستگی و دلسوزی او برای همهگان بوده است. در جایی مینویسد:
برای من هیچ فرقی میان پاسبان، قصاب، دانشمند، نویسنده یا جوان و پیر وجود ندارد. به نظر من اینها چیزی جز یک مشت عناوین و القاب ظاهری نیست. در نظر من مقدسترین چیز، بدن انسان، تندرستی او، هوش، ذکاوت و الهام او، عشق و بالاترین حد آزادی قابل تصور اوست. آزادی از ستمگری و هرگونه دروغ.
بقیه این کتاب را فصلهای: چخوف، نویسنده بزرگ و انسانگرا، پیش از توفان، داستان نامزد و نمایشگاه باغ آلبالو، داستان نامزد، عکسها و کتاب شناسی آثار چخوف تشکیل میدهد. هرکدام این فصل ها در خور خود خواندنی و جالب هستند.
من با خواندن این کتاب با چخوف آشنا شدم. بعد از خواندن این کتاب بیشتر از همه احساسات خوب، کمی احساس شرمندگی کردم، که چرا من پیشتر از این از چخوف نخوانده ام. حیرت مرا تاثیر بیش از حد داستان کوتاه نامزد که در میانه این کتاب آمده است بیشتر ساخت، که چگونه چخوف ماهرانه یک دنیا معنا را در یک داستان کوچک گنجانیده است. بعضی کتابها را میشود در یک نشست خواند. من این کتاب را در یک نفس خوانده ام.
شاید مرا چیزی که بیشتر از پیش به خود در زندگی چخوف جلب کرد، پیروزی و غلبه او بر همه مشکلات و مصیبت های بود که از آغاز زندگی اورا در حبس خود گرفته بود. او به هر شکلی که شده آموخته بود که تنها راهی که در پیش است زندگی است و مبارزه است، ولی چه مبارزهای! مبارزه به ذهنیت که خود او در آن ذهنیت زاده بود، پیکار بر علیه سیستمی که تا به سر در آن گور بود، و نه تنها که مقطعی که با اثر های که نوشت این شیوه را واین پیکار را جاودانه ساخت. گویا او نه تنها از یک آغاز جدید در روسیه خبر میداد، بلکه یک آغاز جدید، یک تفکر و تغییر جدید را برای تک تک از خوانندهگانش هدیه میکرد. او نامهربانی، خشونت و ستمگری را با شفقت، دوستی، درستی و صداقت جواب داده بود و این گونه، چه شهکارانه و چه عاقلانه انتقام گرفته بود، تغییر داده بود ویک دنیا زیبا و جدیدی را ساخته بود.
گرچه این کتاب با جملات زیر از چخوف شروع شده است، ولی من با همان جملات این نوشته را ختم میکنم:
… اگر دانشمند و درس خوانده شدی خدا آن روز را نیاورد که مردم را به خاطر اینکه هوش و دانایی تو را ندارند تحقیر کنی یا نسبت به آنها بی حوصلگی نشان دهی، وگرنه وای به حالت، وای وای به حالت…